خاطرات کودکی
دیروزاسکندر حاجی فیروزاومده بودنمایندگی،ناراحت شدم وقتی شنیدم یکی از آدمای خاطرات کودکیم توزندگیش مشکل داره..ازمریضی دخترش میگفت واینکه چقدرهزینه کرده تابیماریشودرمان کنه..ولی..فقط یکم بهترشده
وقتی یکیو میبینی که دوران پر از شیطنت ونشاطو هیجان بچگیتو یادت میندازه..دوس داری اونقد از زندگیش تعریف کنه که مزهءاون خاطرات چندبرابر بشه وقتی دیدمش بلافاصله یاد ترکهءبلند عباس افتادم که گرفته بوددستشو افتاده بوددنبالم..منم با هیجان تمام یه چشمم جلوی پام بودکه کرتا رو له نکنم ،یه چشمم به ترکهءعباس،که امیدواربودم وقتی پایین میادبه من نخوره هرچی قدرت داشتم ریخته بودم تو زانوهامو باسرعت میدویدم که دیدیم "مش ابراهیم عمونون اؤغلو"(پسر مش ابراهیم عمو)از کناردرختای سنجدمون رد میشه همونطور درحال دویدن به گوشم خورد که میگه"اؤغلان آدام باجیسین وورار؟؟" (پسرآدم مگه آبجیشومیزنه؟)چون دوازده سالی از مابزرگتر بودعباس آروم شد..
منتظرشدتا ردبشه،بعده رفتنش دوباره افتاد دنبالم..همینکه رومو کردم سمت عباس ببینم میاد یا نه؟ترکه پایین اومدو،درست،از کنارچشمم رد شد،خودمو زدم به موش مردگی ولو شدم تو "قوشا"(شیار آبیاری با عمق نیم متر که از وسط بوستان میگذشت وقت آبیاری یه جوی آب عمیق میشد که مینشستیم کنارش پاهامونو دراااز میکردیم توش خنکیش تو اون گرمای تابستون خیلی حال میدادبقیه وقتا خشک بود)دراز به دراز افتادمو دستمو گرفتم به چشممو داد زدم:وای ..کورشدم..سرمو بلند کردم زیر چشمی عکس العمل عباسو ببینم..دیدم عباس به دو داره ازم دور میشه از ترس اینکه تلافی کنم پا گذاشته بود به فرار چوبم تو دستش..از ته دل خنده م گرفت..باصدای بلند میخندیدم ..
که دیدم دوباره افتاد به جونم.
اون خنده ها شاید عمرشون کوتاه بودولی چنان مزه ای میداد که حتی بعد از
یه کتک حسابی ..هنوزم که هنوزه..مزه ش یادم بود..وحالا..
..دوباره برگشته بودم به اون صحنه..به اون دوران..وکسی که دیدنش منو یاد
اون لحظات شیرین و خوش انداخته بود..داشت از تلخی های زندگیش تعریف میکرد، از
غصه هاش ...از ناخوشی دخترش..
تازه باورم شد"واقعآ عمر خوشی ها کوتاهن..."
- ۹۲/۰۵/۲۴
ببخش دیر شد . خونه نبودم عزیز