قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

داستان سرقت

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ


اون وقت ها خونه مون روستا بود. .
شغل اصلی  ددی از همون اول خرید و فروش ماشین آلات کشاورزی بود. وضع مالیش توپ بود ولی معتقد بود آدم نباید از سرمایه خرج کنه. میگفت هر چی داریم باید بریزیم تو دیگ، هر وقت ، دیگ سر رفت از اون که سر میره برمیداریم.
توی روستا همه میگفتن بچه پولدارین
مخصوصا ربابه که از همکلاسیهام بود. یه دختر خیلی لاغر که بحث های کلاس رو مدیریت میکرد. و در هر موضوعی سر رشته داشت.
دائم باحسرت میگفت پدرم میگه پدر و داداشت ، هر روز کیسه کیسه پول جا بجا میکنن . خوش به حالت تو بابات پولداره.
 از این بابت همیشه در عجب بودم
آخه الناز دختردایی زنداداشم که همکلاسی م بود از همه بچه های کلاس، شیک پوش تر بود. و برنامه های مالی کلاس رو مدیریت میکرد.  از پول جمع کردن برا خرید هدیه ی روز معلم تا پیشقدم شدن برا تدارک جشن دهه فجر همه اش با الناز بود. هر روز پول توجیبی داشت و از دکه ی مدرسه خرید می کرد. پس چرا ربابه به اون نمیگه بچه مایه دار؟
دو دوتا چهار تا که میکردم میدیدم ماپولدار نیستیم، فقط پول داریم.😅
ددی هر بار یه ساک پول باخودش به شهرهای دیگه می برد و می آورد 
همیشه هم ، یه پیاله آب میذاشت کنار دستش
و میشمردشون. پولا اونقد زیاد بودن که تف اش کفاف نمیداد😅😅😅. هیچکدوم از دخترای همکلاسیم اونهمه پول یه جا  ندیده بودن. از بس به پول شمردن ددی نگاه کرده بودم همه اسکناس های درشت رو میشناختم. ولی ارزش مالی شون رو نمیدونستم. از اول تا آخر پول شمردن ددی کنارش مینشستم و نگاهم با حرکت انگشت هاش بالا پایین میشدن.
هر بار به هوای اینکه الان ددی یه دونه از اون اسکناس ها رو از لای یکی از اون بسته ها بیرون میکشه و میده به دستم، زل میزدم بهش. 
آقاااا ...
جان آقا.. 
از این پولا یه دونه میدی به من؟
الناز همیشه مدادهای خوشگل داشت. از اونا که یه پاک کن تهشون داشتن. با طرح های خوشگل جینگولی. ولی مدادهای من مشکی ساده بودن.
آقااا...
دختر ته تغاری بودم وعشق پدر.
ددی عاشق زبون ریختنم بود و
هر بار کیف میکرد از بلبل زبونیم
جان آقا...
میخوام باهاش مداد بخرم
نه دخترم به این پولا مداد نمیدن.
میخوام برم همدان با اینا یه تراکتور قرمز خوشگل بخرم براتون.
ددی همیشه هر چی میخرید دوسه تا میخرید.
یکی رو نگه میداشت برا خودمون باقی رو میفروخت به روستاهای دیگه.
آقا...
جان آقا...
فقط یه دونه
نه دخترم نمیشه . اون وقت کسری میاد مردم میگن از بسته هاشون اسکناس کش رفتن.
این قانون رو همه خواهر برادرا یاد گرفته بودیم.
توی طاقچه داخل متکاهای اتاق مهمون  همیشه پولای ددی بود و همه جاشون رو بلد بودیم. 
اونا دست زدنی نبودن.
تنها جاییکه می شد ازش خرج کرد
پولای تو جیب شلوارش بودن.
وسط اتاق یه ستون چوبی داشتیم. یه میخ طویله بزرگ بهش زده بودن ، ددی لباس هاشو از اون آویزون میکرد. برا خودم حجت رو تموم کردم. گفتم خدایا خودت دیدی که، پول خواستم نداد. حالا دیگه من میدونم و شلوارش😅
اون روز  زیر چشمی ددی رو پاییدم.
نمیشد کاری کرد. شلواره دائم تن اش بود
 باید شبیخون میزدم .  اون شب توی جام دراز کشیدم  چشمم به رخت آویز، فاصله  رو تا ستون برآورد کردم. چشامو بستم و خودمو زدم به خواب. گوشامو تیز کردم بعده اینکه چراغ ها خاموش شدن ، نفس ها آروم تر شدن، کمی منتظر شدم و رختخواب زدم کنار.  خیلی آروم خیز برداشتم، ستون اولی رو رد کردم و با قدم های کوتاه ، دستای باز، توی تاریکی ستون دومی رو بغل گرفتم. تا اون وقت اونهمه خوشحالی رو یه جا از بغل کردن کسی تجربه نکرده بودم😅
دستام شروع کردن به لرزیدن، هر چی صدای نفس های ددی  رو نزدیک تر احساس میکردم
استرسم بیشتر میشد. وایسادم رو نوک انگشتام قدمو رسوندم به جیب شلواره. دستم خورد به  پولایی که مربعی تاشده بودن. یه اسکناس وسط انگشتام گرفتمو کشیدم بیرون.
ماموریت تموم شده بود و باید زود برمیگشتم به رختخوابم. دیگه بلد راه شده بودمو سریع جامو پیدا کردم.
از خوشحالی دل تو دلم نبود.
نمیدونستم اسکناسه چه رنگیه. تاکردم و گذاشتمش زیر تشک، وگرفتم خوابیدم.
صبح که پاشدم همه جا آروم بود. هیچکس از دزدی خبر دار نشده بود. سریع لباسامو پوشیدمو با برادرم دوتایی رفتیم مدرسه. توی راه بهش گفتم؛
عبااااس!  گفت: ها ؟ گفتم یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟ گفت: چی؟ گفتم از جیب آقام پول برداشتم. گفت دروغ میگی نشون بده ببینم. اسکناس صدتومنی قرمز رو که دید چشاش چهارتا شدن،گفت خاک برسرت حالا میخوای چکارش کنی؟
گفتم هیچ چی دیگه،  باهم بریم خرجش کنیم.
دوتایی شاد وشنگول انگار استارتمون رو زده باشن، دویدیم به سمت بازار.
روستامون ازقدیم یه بازار پر رونق داشت که همه چی توش پیدا میشد. پل وسط روستا رو رد کردیم و رسیدیم به مغازه ها. یه راست رفتیم مغازه ی ممد موسوی، یه پدر پیر بداخلاق داشت ولی خودش خیلی خوش رو بود. 
تو سوپرمارکتش همه رقم خوردنی پیدا میشد. هر چی تونستیم خریدیم ولی پوله تموم نشد. مغازه سید یوسف،  انجیر خشک داشت، هر وقت میرفتم ازش مداد بخرم چشمم می موند دنبال انجیرها. بیست تومن باقی رو دادیم یه عالمه انجیر شد.
برگشتیم مدرسه. هر چی از خوردنی ها میخوردیم تمومی نداشتن. از نه تا کلوچه هنوز چهارتاش مونده  بود
باید تا رفتن به خونه  همه رو تموم میکردیم.
رفتم ربابه رو صدا کردم بیاد کمک مون
ربابه! هااا  ؟بیا یه چیزی بگم.  ماکلوچه زیادخریدیم. نمیتونیم تمومش کنیم. اگه دوست داری تو هم بیا بخوریم تموم بشن، ولی بگما پولشو از جیب پدرم برداشتم. ربابه لباشو گازگرفت ودستاسو تکون داد و گفت وای چه کار بدی کردین!!! دزدی کردین؟؟؟ تو دل خودم گفتم واویلا کاش نمیگفتم ، الان میره آبرومون رو میبره . پرسید  کجا بیام؟
دوتایی با هم،  رفتیم پیش عباس ، بالاسر کلوچه ها
داداشم کلاس دوم بود و ما پنجمی
ولی شکموتر از ما بود،  اونقد خورده بود که آخر سر افتاده بود به لیس زدن 😂
  ربابه هم با همون عذاب وجدانی که داشت هر چی مونده بود همه رو خورد و جیک نزد😅

سالها فکر می کردم پدرم  از کم شدن اون صد تومن خبر دار نشده بود. ولی یه روزی مادرم گفت، سید یوسف بهش گفته بود که بچه هات اومدن از من کلی خوردنی خریدن ، پدرتونم چیزی به روتون نیاورد.

  • اکرام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک