قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تمام فصل ها جلوه ای از شکوه پروردگارند.من بهار رادوست دارم. فصلی که طروات آسمان و زمین ، شکوفه های نو می زایند. و عطر سبزینه هایش زندگی را در لحظاتم جاری میکنند. خاک میجوشد و آب میخروشد تا عظمت و زیبایی پروردگارم را به رخ بکشد. تابستان ؛ فصل امید تلاشگران را هم دوست دارم. فصلی با گرمای تب دار،  که عطش اش تشنه ها رابه لب آب می کشاند. و غروبی که سایه های درازش در امتداد خورشید محو می شوند و به یکرنگی شب میرسند. حتی پاییز را هم دوست دارم؛ فصل دلتنگی ها با تن پوشی از آرزو در زیر باران های سرد، و آن ،گرمای یکجا جمع شدن های دوستانه، در هوای ابری اش را .  ولی...عاشق زمستانم! عاشق بارش ستاره های سفید که دنیایم را روشن میکنند، و تا اوج آسمان پروازم میدهند. عاشق نقش درختان برفی و پاک باخته، که زمستان، همه ی تن شان رابه رنگ خود درآورده. من عاشق زمستانم و آن آدم برفی وسط یخبندان،که تا پایان فصل سرما لبخندش خشک نمیشود. و کودکانی که با دست های کوچک از سرما سرخ شده، برایش دست و پا قالب میزنند وشال مهر برگردنش می آویزند.

  • اکرام

 در زندگی همه ی ما،زمانهایی هست که احساس شکست میکنیم. و خیلی جاها از اتفاقاتی که پیش میان، احساس سرخوردگی بهمون دست میده. من از اون دسته آدم ها هستم که در طول زندگیم از این اتفاقات فراوان داشتم و هنوزم که هنوزه از رو نرفتم.  در اغلب خاطراتم، یک، توی ذوق زدنه خاصی دیده میشه، که اوج شیرینی خاطراتم هستن. ودرسی که توش هست رو ازنظر من زیبا میکنن.

اولین روز دانشگاهم بود. پیام نور شهر خودمون قبول شده بودم. حسابی به کفش و لباسام رسیده بودم و واکس زده و اتو خورده صبح زود داشتم
حاضر میشدم برم دانشگاه. سر صبحونه نمیدونم برا چی با مادرم حرفم شد. دلش از جایی پربود، سر من خالی کرد. بحثمون بالا گرفت و طبق معمول من شدم آدم بده.
یکی دوتا توپ و تشر زدم. و مادرم حسابی از خجالتم در اومد. تا عاق ام نکرده درو محکم کوبیدم و اول صبحی همراه داداش کوچک ترم که هر دو ورودی یک سال بودیم راهی دانشگاه شدیم. از تاکسی که پیاده شدیم بعد از چک شدن کارت های دانشجویی مون، از در نگهبانی وارد حیاط دانشگاه شدیم.
محیط دانشگاه، حیاط و سالن های کم حجمش تقریبا شبیه دبیرستانمون بود. با این تفاوت که حیاطش بزرگ بود و تعداد درختاش بیشتر بودن.
تنها تفاوت بارزش،اضافه شدن پسرها به محیط تحصیلی مون بود، که اونم در طول دوره ابتدایی و راهنمایی، سالها تجربه ی همچین همراهی رو داشتم. از همون وقت ها یاد گرفته بودم اینجور جاها سرم به کار خودم باشه.
ابتدای سالن تقریبا از کنار در  ورودی حیاط شروع میشد. تا رسیدن به ورودی سالن، یک سکوی طویلی داشت که همیشه پسرها روش می نشستن. اغلبه ورودی های جدید با کاربرد این سکو آشنایی نداشتن، و اوایل،بودن یا نبودن این سکو چندان به چشممون نمی اومد. رفته رفته وسط های ترم و موقع امتحانات، کارایی این سکو نمایان تر میشد. پسرا دسته دسته از ورودی های سالهای قدیم تر و جدید روی این سکو ولو میشدن و قدم های دختران تازه وارد رو از این سرحیاط تا اون سر سالن، با نگاه های نافذشون دنبال می کردن
همیشه موقع رد شدن از این حریم استراتژیک سرم رو بالا میگرفتم و نگاهم پایین بود. تمام طول این مسیر فقط کفش هایی رو میدیدم که به یه جفت پا ، وصل میشدن ولاغیر . تمام حواسم جمع این بود که با اعتماد به نفس قدم بردارم و تا تموم شدن این صف طولانی نوک کفش هام به جایی نخوره تا موقع راه رفتن تاب برندارم.
طی کردن این محدوده به تنهایی و آرامش کامل کار هر دختری نبود. ولی تمام تلاشم رو میکردم تا این مرز رو بی نقص طی کنم.
خوان اول رسیدن تا در سالن بود. خوان دوم باز کردن در کلاس.
روزهای اول همینکه در کلاس  باز میشد
پنجاه شصت جفت چشم کنجکاو زل میزدن تو صورت طرف و تا پیدا شدن جای خالی و نشستن روی صندلی، نگاههای خیره با گردن های کج دنبالش میکردن.
برای همین اغلب ترجیح میدادم جزو اولین نفراتی باشم که وارد کلاس میشن.
اولین روز درسی مون بود وارد کلاس شدم و به جمع دخترا پیوستم. دانشجوهای زیادی از سطح استان اومده بودن شهرمون ، هیچکدوم رو نمیشناختم . با روی باز سلام کردم و نشستم. دیگه ظرفیت کلاس پرشده بود و همه منتظر بودن استاد از راه برسه، تا اینکه بالاخره یک جوان قد بلند با موهای مشکی، صورت تراشیده و ظاهری تر و تمیز وارد شد و رفت پشت میز وایساد.
ظاهرش شبیه مدیر مدرسه راهنمایی مون بود ولی کمی خوش تیپ تر.
خلاصه درس رو شروع کرد و وسط درس یه استراحتی به خودش و کلاس داد.
همه دخترا برگشتن این ور، اون ور، با بغل دستی ها و پشت سری هاشون مشغول صحبت شدن.
منم عین گنجشک بارون خورده،کز کرده بودم سرجام و بدرقه ی گرم مادرمو توی ذهنم مرور میکردم، اصلا حواسم به کسی نبود.
تا اینکه استاد جوان، که از قضا مجرد هم بود شروع کرد به صحبت کردن، که ؛"خانم ها همیشه دنبال فرصت برای حرف زدن هستن و تا بگی استراحت کنیدبرای همدیگه قصه ی خاله سوسکه تعریف میکنن." این اصطلاحات به لهجه ی
ترکی اش نمی خورد،انگار به زور از بین کلماتی که بلد بود اینا رو برای گفتن پیدا کرده بود.
و ادامه داد؛"حالا اگر من یه سوال از درسی که  براشون گفتم  ازشون  بپرسم،هیچکدوم بلد نیستن جواب بدن." سرم پایین بود و رسیده بودم به لحظه ی حساس سریال مادرم، همونجاش که گفت جوون مرگ شده
برو که خیر نبینی..برو که برنگردی..
دیدم استاد نگاهش سمت منه و میگه؛ "مثلا خانم شما ! " برگشتم سمت نگاهش دیدم سرش رو برام تکون میده،"بله شما" یک لحظه چرخیدن تمام کله های دست راستیم که از دم پسر بودن، به سمت خودم رو دیدم، و صورت استاد که فقط لب هاش تکون میخوردن. از بس هول بودم گوشام بسته شدن و هیچ صدایی نشنیدم.
تو دلم گفتم خدا بگم چیکارت کنه ننه. این چه دعای خیری بود اوله صبحی برای این جوونه اول راهی کردی آخه!! قفل کرده بودم. حتی ذهنم کار نکرد از استاد بخوام سوالشو دوباره تکرار کنه.
همینطوری دیمی ، از بین توضیحاتی که موقع تدریس روش تاکید کرده بود جغرافیای زیارتی رو شرح دادم.

 

استاد انگار مچ دزد رو گرفته باشه
دهنشو قد مدیر سابق مدرسه راهنمایی مون گشاد کرد و خندید.
گفت:دیدین؟ دیدین گفتم بلد نیستن .
زل زدم تو صورتش و توی دلم گفتم: کوفت! تو که میخواستی خودشیرینی کنی..اینهمه دختر بزک کرده ی مامانی دورت بودن. مظلوم تر از من گیر نیاوردی بیشعور؟ تو که میبینی از اول کلاس، اخم هام توی همه، برای توی دراز هم باید توضیح میدادم، مادرم چطوری راهیم کرده؟"
برعکسه هول شدن هام، وقتایی که عصبانی میشم، زبونم خوب کار میکنه، سگرمه هامو
 کشیدم توی هم و خیلی قاطع، با اعتماد به نفس کامل، برگشتم به فارسی گفتم، از پسرا هم بپرسین، اونا هم بلد نیستن. یکی از پسرا با صدای آروم و لهجه ی کردی گفت: جوابش یونانه استاد. اصلا برام مهم نبود کسی جواب سوال رو تونسته بگه یا نه، فقط میخواستم استاد یه جوری بفهمه کارش خیلی بد بود و موفق هم شدم. بعد از شنیدن جواب با حالت بی اعتنایی سرمو چرخوندم طرف دیوار و استاد شاید بخاطر اینکه متوجه شده بود زیاده روی کرده. بی سرو صدا ، این بار با متانت،یکی دوتا سوال کوتاه پرسید و بقیه ی درس اش رو ادامه داد.
درس اون روز به من یاد داد  آدم ها در اولین برخوردهاشون زود درون خودشون رو نشون میدن.
اون استاد همشهری ماست. اون روزها گذشتن و تموم شدن، با این حال بعد از گذشت سالها هنوز حس خوبی به این همشهری مون ندارم.

خواستم بگم
مراقب اولی های زندگی مون باشیم، بعضی وقت ها ممکنه توشرایط حساسی باشن.
و همینطور مراقب اولین های زندگی مون؛ اولین بدرقه، اولین دیدار،اولین آشنایی ها، اولین معرفی ها و خیلی اولین های دیگه که میتونه تصویری از ما در ذهن دیگران بسازه که یک عمر فراموش نشه.

  • اکرام
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک