قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

چهارشنبه موقع رفتنم به خونه هوا یه جور دلچسبی سرد بود.از اوناش نبود که تمام تـنـو بلزونه،دندونا رو قفل کنه،مو به تن آدم راست کنه.یه برف جمع و جوری هم می بارید.دونه های برف ریز بودن و باد ملایمی جهتشونو هماهنگ کرده بود.طوریکه برفا مثل پنبه هایی که حلاجی شده باشن ،نرم وملایم صاف میخوردن توصورتم.
سرما طرز راه رفتن خیلی ها رو عوض کرده بود،بعضیا کج وکوکه راه میرفتن،بعضیا پرانتزی،بعضیا هم انگار گردن نداشتن،سرشونو برده بودن تو یقه هاشونــو خمیده راه میرفتن.بعضیا هم یه وری. معلوم بود که سرما حالشونو بد جور گرفته.ولی من،این جور سرما رو دوست داشتم.دلم میخواست راهم چند ساعت طول بکشه و اونقد راه برم تا از سرما یخ بزنمو برسم خونه.از باریدن مداوم معلوم بود که امشب قراره تا صبح برف داشته باشیم.
وسطای خواب شبانه یه روشنی ملایمی بیدارم کرد فکر کردم سپیده زده،گوشیم بالای سرم بود روشنش کردمواز گوشه ی چشمم یه نظر انداختم به ساعتش دیدم تازه ساعت دوی نصفه شبه.از خوشحالی نزدیک بود زبونم بند بیاد.کلی وقت داشتم بخوابم.هنوز صبح نشده بود.ولی چرا هوا روشنه؟؟یادم افتاد روشنی برفه...
صبح که بیدار شدم یه حال وهوای دیگه بود.دوباره مثل قدیما کلی برف باریده بود.پرده رو زدم کنار دیدم حیاط از روشنی می درخشه.برفا شده بودن قد گلوله وآروم پایین می اومدن.وای که چقد تماشایی بود.دلم هوای بیرونو کرد.زودی حاضر شدمو راه افتادم.مادرم پرسید مگه امروز تعطیل نیستین؟تو این سرما میخوای بری؟گفتم آره میرم اگه بانک تعطیل بود بر میگردم.اگه بانک نباشه بیمه هم نمیتونیم بنویسیم.خودمو پوشوندمو زدم تو برفا.صدای خرت و خرت برف زیر قدمام اشتیاقمو بیشتر کرد،خیلی سال بود اینهمه برف نداشتیم.یاد بچگی هام افتادم معمولا شبای امتحان دست به دعا میشدمو خدا خدا میکردم برف تا صبح بباره.اونقد بباره که یا مدرسه تعطیل بشه یا معلما تو برف گیر کنن و نتونن برسن مدرسه.عجیب هم اون دعاها مستجاب میشدن.یا دلامون صاف بود یا دعاهامون از ته دل بودن.
اول دوم دبیرستان بودم امتحان زبان داشتیم.."جک از پنجره بیرون را تماشا میکرد،برف زیادی باریده بود
اتوبوس مدرسه در راه مانده بود آخرش با ماشین برف روب خودشو رسوند مدرسه."میخوندمو تو دلم میگفتم  خدایا یعنی میشه فردا هم، ما برف داشته باشیم نتونیم بریم سر جلسه ی امتحان؟؟
یا هفت ،هشت سال پیش که ترم آخر دانشگاهم بودبیست واحد برداشته بودم.ده روز مونده به امتحانات برنامه ریزی کردمو یه تعداد از کتابا رو نصف کردم.من از اوناش بودم که اگه نصف کتابو میخوندم
حتما ده میگرفتم.دو صفحه هم که اضافه میخوندم دیگه دلم قرص بود که نمره ی قبولیـو گرفتم.
اون ترم دوتا از امتحاناتم تو یه روز افتاده بودن،یه روز تعطیل بودمو دوباره فرداش دوتا امتحان دیگه داشتم.از خدا قول گرفته بودم که کمکم کنه واحد مانده نداشته باشم.سه روز مونده بود به اون چهار تا امتحان ومن تازه داشتم فصل سوم اصول اقتصاد رو میخوندم بادرس دوم زبان.
خیلی تلاش کردم ولی تا شب امتحان نتونستم کتابا رو نصف کنم.برف میبارید دوباره مثل بچگیام دست به دامن خدا شدمو کلی دعا کردم. صبح که بلند شدم دیدم برف نسبتا خوبی باریده ولی اونقد زیادنبود که نشه رفت.راه افتادم سمت دانشگاه.تو تاکسی که نشسته بودم یه چشمم به سوالات زبان بود یه چشمم به اقتصاد.چطوری شو نمیدونم فقط میدونم که رسیدم.وقتی رسیدم در کمال ناباوری دیدم دانشگاه تعطیله !! دلم میخواست تو اون هوای برفی یه جیغ سرخپوستی بکشمو هیجانمو تخلیه کنم.از بر و بچه های همشهریمون شنیدم سه روز تعطیل کردن امتحانات اون سه روزم انداختن بعده آخرین امتحان.دیگه بهتر از این نمیشد هفت روزم از اون ور تعطیلی میخورد بهم.با خودم گفتم این ترم دیگه از هر چی درس و دانشگاهه خیالم راحت میشه وکابوس امتحان تموم میشه.همونطور هم شدتمام واحدا رو پاس کردم ولی کابوسا تموم نشدن.هنوزم که هنوزه شبا خواب میبینم بعده چند سال اومدن بهم میگن چند تا از واحدات مونده باید امتحان بدی ،امتحانشم همین امروزه ساعتشم همین الانه،برو سر جلسه.بدتر از همه اینه که تو کابوسام سالن امتحانمو پیدا نمیکنم.اینم از اثرات شوکهائیه که اون موقع ها بهم وارد شده.واسه همینه که هر وقت برف میبینم یاد جلسه ی امتحان می افتم.
عشق برف هم به گلوله بازی و سر رفتن و آدم برفی درست کردنشه که با موقع امتحانا یه جا می افتادو زهر مارمون میشد.تا بیاییم یه دل سیر برف بازی کنیم زمستون رفته بود و برفا آب شده بودن.
با خودم گفتم امروز دیگه حتما باید یه دل سیر تو برفا راه برمو از این هوا لذت ببرم.واسه همین پیاده راه افتادم سمت دفتر.خیابون خیلی خلوت بود.ماشینایی هم که رد میشدن اکثرا زنجیر چرخ بسته بودن و پلاک شهرای دیگه رو داشتن.
افتادم دنبال جا چرخ ماشینها..بیمه که رسیدم.بخاریو روشن کردمو یه صندلی گذاشتم کنارش نشستمو غرق تماشای بیرون شدم.
 
...ادامه ش به اضافه ی خاطره ی شب یلدا
با اجازه تون در طول هفته نوشته میشه
















  • اکرام
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک