گاه به مرگ می اندیشم...گاه به زندگی..
زندگی رؤیایی بود که در عدم آرزویش را داشتم
بودنش را میخواستم،میدانستم اگر بیاید چند روزی مهمانش خواهم شد
می ترسم از این مهمانی وقتی ماندن مرا اسیر خود میکند
می هراسم از مرگ! از رفتن ! از دل کندن !!وحشت میکنم از پایان!!
اینجا..قفس خوبیست،به آن عادت کرده ام.
میخواهم بمانم.آب..دانه..دوست..همه چیز دارم
اما زندگی ماندن نیست،همانگونه که مرگ پایان نیست
مرگ یعنی رسیدن به یک قدم بالاتر از زندگی،
مرگ یعنی اوج گرفتن در مسیر بی انتهای هستی،
هستی همچنان پابر جاست..وما..
مسافرانی هستیم که رو به مقصدی داریم.
چه تماشاییست وقتی مسافر به مقصدش می رسد.
- ۵ نظر
- ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۱