سال ها بود دلم زیارت می خواست
ولی برای مسافرت اجازه ی پدر لازم بود
هر بار هربار که با پدرم مطرح میکردم
اجازه نمیداد و میگفت خودمون که رفتیم می بریمت. اینو که میشنیدم مغزم سوت میکشید،به یاد داشتم مادرم همیشه میگفت مادر بزرگتون با آرزوی زیارت امام رضا از دنیا رفت.
و عزیز دیگه ای هم همین طور.
وعزیز دیگه ای داشتیم که مدت هابود آرزوی دعا کردن برای شفاش، کنار حرم امام رضا به دلم حسرت شده بود.
انتظار داشتم بخاطر همه ی اینا پدرم راضی بشه با هیات بریم زیارت
ولی هر بار، این خواسته ی پر سر وصدا با عدم موافقت پدرم و اشک های حسرت من تموم می شد.
نزدیک 10 سال به هوای هر کاروانی که میرفتن قم یا مشهد درد دلمون تازه میشد.
از ما اجبار بود و از پدر انکار.
روزی از روزها پدرم بیمار شد
به حساب چرتکه ی دقیق مادرم
پدر 4ماه بجز آب چیزی از گلوش پایین نرفت و 8ماه کامل بیماریش طول کشید
نزدیک سال نو تقریبا 5ماه بود که پدرم بخاطر بیماری عفونی زمینگیر شده بود.
دیدنش در اون حالت ،خیلی عذاب آور بود
هیچکدوم از اهالی منزل دیگه روحیه ی سالمی نداشتیم. بخاطر گریه های سوزناکی که سوغات افسردگیش بود دور و برش
خالی تر می شد. روز عید بود خواهرم توی هال سفره ی هفت سین انداخته بود و همه دورش منتظر سال تحویل بودیم
اون دقیقه های تحول، دلم نیومد پدرم اتاق تنها بمونه.
به حال بقیه فرق نمی کرد ولی پدرم تنها بود رفتم کنارش نشستم،خیلی سال بود دستشو با محبت نگرفته بودم، تبسم زدم و گفتم آقااا برا ما هم دعا کن.
گریه کرد و منم با گریه ش همراه شدم
اون دقایق یکی از تاریخی ترین تصاویر زندگیم بود. فرداش وقتی خاله ها برای عید دیدنی اومدن خونه مون گفتن که پس فردا مسافر قم هستیم.
یه تعارفی هم به مازدن.
طبق معمول اسم زیارت دلمو به لرزه انداخت. هیچ کس توی اون موقعیت، احتمال نمیداد کسی راضی به رفتن ما بشه. خونه ی ما تا اون سال تنها کسی که زیارت نرفته بود من بودم.با تشویق های خواهرم خواستم برای امتحان هم که شده یک بار پیش خانواده مطرح کنم.
بر خلاف باورمون پدر ایندفعه رضایت داد و گفت؛ برید برا من دعا کنید.
با این حرفش دیگه حجت برای برادرها هم تموم شد ومن وخواهرم یک روزه کارامونو ردیف کردیم.چون عیدی داشتیم از بابت پول بلیط ها وخرجی راه خیالمون راحت بود.عصری که راه افتادیم پدرم حالش خراب بود.
دوباره تب ولرزش عود کرده بود و
هذیان میگفت.
برادرم نگاهی به ما کرد،ولی وقتی ذوق ما رو برا زیارت دید دلش نیومد بگه نرید.
برای اینکه به اتوبوس برسیم مارو تا سه راهی جاده برد وما دوتا خواهر تا لحظه ی آخر از ترس منصرف شدنشون دلمون تلپ تلپ میزد.
اتوبوس که حرکت کرد تازه باورم شد در سن 29سالگی برای اولین بار راهی زیارت شدم. با اینکه شب قبلش بیشتراز 3ساعت نخوابیده بودیم از هیجان خوابم نمی برد.
تمام راه عین بلدرچین چشمم به جاده بود.
بالاخره ساعت 4صبح انتظار به سر رسید رسیدیم قم و من چون هنوز حرم حضرت معصومه(س) را ندیده بودم
هر مسجد بزرگی که از دور نورش می تابید فکر میکردم حرمه
تابرسیم حرم خانم فاطمه ی معصومه(س)، دوسه بار به نیت ایشان باقلب لرزان مساجد رو سلام دادم.
روز اول تا پایان شب مهمون حرم بی بی بودیم. وساعت ها کنار ضریحشون صفا کردیم.
شب دوم مهمان آقامون شدیم.
دوتا خواهر بعده زیارت نشستیم به انتظار دعای کمیل.
خستگی راه شایدم شوق زیارت شماره ی روزهای سال رو از خاطرم برده بود.
اولین جمله ای که مداح گفت این بود؛
"اولین شب جمعه ی ساله"...
یک لحظه انگار تلنگر خوردم باورم نمیشد اولین شب عمرم بود که من مسجد جمکران بودم.
اولین شب جمعه ی سال !!!
دوباره مداح گفت یقین بدون کسی خواسته اینجا باشی
بعد از اون همه سال اشک ریختن، شبیه معجزه بود و حالا یک نفر داشت از بلند گو یقین من رو فریاد میزد .ولی چرا ...
مگه من چه کار کرده بودم
که این همه سال از عمل بهش غافل بودم
"شاید دل پدری رو به دست آوردی"
باز هم صدای مداح بود ولی کمی بغض آلود
دیگه اشک امانم نداد
تازه فهمیدم من بخاطر پدرم اونجا هستم.
- ۱ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۷