دفتر بیمه که کار میکردم. یه دوستی به اسم حسین داشتم.
آرایشگری باباش همسایگی دفتر بود. هر روز می اومد به باباش سرمیزد
وکله ی خوشگلشو می داد تو دفتر و سلامی وچشمکی.
منم بای بای و بوس براش پرت میکردم😂اونم همونطور چست و چابک
با ترانه با دوپای کودکانه رد میشد میرفت.
خلاصه یه روز دفتر خالی، منم در سکوت کامل
در هم باز ،پشت به در ورودی داشتم تو کمد زونکن ها رو مرتب میکردم.
هیچ کس هم نبود
یهو دیدم یه چیز نرمی، همراه بایک صدای پخخخخخ، قشنگ نشست وسط کتف هام و سه بار چرخیدتا برگردم ببینم کیه زهره ام آب شد😂😂😂گفتم آبروی سی و چند سالم بر باد فنا رفت...
بیچاره شدم....
با یک صدای جیغ خفه ی شرمنده ای، برگشتم دیدم حسینه
آتیش پاره! یکی از اون گردگیر های نرم تودستش گرفته بود
و با چشمای شیطونش منتظر بودعکس العمل منو ببینه
در حالت ناباوری توام با شادی و استرسی که بهبود پیدا کرده بود
دستامو بغل گوشام گرفتمو نشستم
وداد زدم ؛حسیییییین این چه کاری بود کردی؟؟ ترسیدم.
شیطنت هاشو دوست داشتم،ترسوندنشم خیلی چسبید.😅
ولی باید یه جوری برخورد میکردم که سرتق نشه
و اون رفتارو دوباره تکرار نکنه😆😆😆
برا همین یه جوری خودمو زدم به موش مردگی
که فکر کنه خیلی ترسیدم.
هنوز وقتی یاد اون نگاه معصومش میفتم دلم براش میسوزه.
ولی دستش درد نکنه درس خوبی بود😊
ترسوندنش، این فکر رو، که؛" ممکنه یک مردم آزاری، بخواد بی صدا وارد دفتر بشه"در ذهن ام محتمل و قابل باور کرده بود.
از اون روز ببعد هر وقت دفتر تنها بودم، حواسم رو بیشتر جمع می کردم.
*سال هاست حسینو ندیدمش،خیلی دوست دارم ببینم الان چه شکلی شده.
- ۰ نظر
- ۰۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۶