قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

امروزبابام جایزه گرفت حتما بخونید چطوری

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۱۲ ب.ظ


ضمن پوزش از تاخیر؛


این چند روزه از بس سرم شلوغ بودبه قول اوستامون..یادم نمیاد


دیشب شام ..شورباخوردم یا سیب زمینی؟


واسه همین یه هفته س،از زیر سیبیلای دختردایی گرام رد میشمو


التماس میکنم،جون ننه جون پاشو این دوتا خاطره ی مارو بذار وبلاگمون


خالی نمونه.فرصت دوباره نوشتنوندارم.


قسم..التماس..تشویق..تهدید..هیچکدوم فایده نداشت.


پا نشد که نشد!!!!!!!!


حالا باقیافه ی مجید دلبندم،برگشتم خونه ودست از پا درازتر..


خودکارگرفتم دستمو،دارم اتفاقای این روزا رو تو ذهنم،عقب جلو میکنم


تاشاید بتونم یه مورد جالب برا زوم کردن پیدا کنم،فعلا بریم سراغ دیروزش


یه روز گرم تابستونی..از صبح با اشتیاق رسیدن به بعداز ظهر بایگانی


بیمه هارو تموم کردمو عصرکه شد،نشستم پای حرفای کامی جون،


آخه از وقتی میرم بیمه یه دوست تازه پیدا کردم،اوستامون سفارش


کرده هرموقع کارت تموم شدآزادی با کامی جونت چرخ بزنی.


منم که از اون فرصت طلباش...


تازه نشسته بودم پای درد دل با کامی جون که آبجی خانم زنگ زد


گفت:کارت تموم شد،بدوبیا خونه مهمون داریم..


آبجیو به توپ بستمو،سه چهار تا بدوبیراه نثار خودمو وسایل


قراضه ی خونه کردمو بلندشدم که برم،حالا مگه این کامی میذاره


صفحه ی روشنش هی وسوسه میکرد که بمونم.


چاره ای نداشتم یه کلیک کردم روی شات داون، کامپیوتر زبون


بسته که خاموش شد..سرمو انداختم پایین،راهمو کج کردم سمت


خونه.راسته که میگن قبل از اینکه بخوای کاری بکنی اگه خوب فکر


کنی بعدا پشیمون نمیشی..


راه رسیدن تا خونه رو فرصت داشتم خوووب فکر کنم.اولش تصمیم


گرفتم:خونه که رسیدم،یه دعوای جانانه بکنم،بعد..باخودم فکرکردم..:آخرش


که چی؟چه دعوا راه بندازم چه نندازم،این جون از من در میاد،پس دیگه


اوقات تلخی واسه چی؟از اون گذشته،عهدی که باقلمم گذاشته بودم


چی میشد؟این بود که تا رسیدن به خونه یه برنامه ی حسابی واسه


تمیز کردن خونه ریختم.همه ی نقطه ضعفهارو برآوردکردم؛جارو خرابه،


مهمونا غریبه ن،درست هم بعده نماز مغرب وعشا میرسن.


خونه که رسیدم دیدم جناب تراکتور،از ده تشریف آوردنو لمیدن وسط حیاط !!


وای خدای من..گل بود به سبزه نیزآراسته شد!قربون صدقه ی برادرزاده م


رفتم که بذاردش توکوچه..کلیدای خونه رو برداشت،فکر کردم با سوئیچ


اشتباه گرفته پرسیدم؛پس چرا با اونا؟؟!!جواب داد:آخه سوئیچ گم شده


با اینا روشنش میکنیم ماشالّـا!! همه ی وسایل کار و زندگی ما از دستی


گرفته تا ماشینیش از دم دیجیتالن،همه شونم مهندس مخصوص دارن.


چه میشه کرد؟عصرتکنولوژی همینه!!تری که رفت زودی لباس عوض کردمو


افتادم به جون حیاط .اول از پله ها شروع کردم.


حالا از شانس ما یه خفّاشم باید صاف میومد گوشه ی پنجره ی ایوون


لونه میکرد.یه مثل داریم میگه خنده ی تلخ من ازگریه غم انگیزتراست..


قصه ی خونه ی ماست.حالا خنده دارترش این بودکه بایدهال به اون


بزرگیومثل بچه های هف هشت ماهه چهاردست وپا میرفتمو نپتون


میکشیدم.باز اگه مهمونا آشنا بودن میشد ماست مالیش کرد.ولی


الان من به این مردای غریبه چطور میگفتم بابا !!به هم ریختگی خونه


مااز بی سلیقگی دختراش نیست از بی خیالی حاج آقای خونه س؟؟


دلم میخواست بشینم رو همین پله ها که خفاشه نجس کرده بودو


به حال خودم که نه،به روزگار مادر پیرم که تو این پنجاه وپنج سال


از دست بابای بی خیالم،چه ها که نکشیده بود،زار بزنمو هق هق،


گریه کنم که یه اتفاقی افتاد..


مثل اون فیلمهای گنگستری که یارو رو می برن..بالای دار،طنابو میندازن


دور گردنش،تا میخوان چارپاه ی زیر پاشو بزنن،همون دم آخر،یکی توی


گردوغبار،بااسبش از راه میرسه،یه تیر هوا میکنه و طرفو رو نجات میده...


داداشی از راه رسیدباجاروبرقی زیر بغلش.دلم می خواست بپرم بالا و


همینکه قدم به صورتش رسید..بین زمین وهوا..یه ماچ گنده بندازم روی


لُــپـّای خوشگلش که وسایل زیر بغلشو خالی کردورفت که میوه هارو بیاره


یه باردیگه آب ریختم روپله هاورفتم سراغ جاروکشی،عرض نیم ساعت


خونه شدعین دسته ی گل!!طفلک آبجی هم مشتریاشو راه انداخت و


کار دوخت ودوزشونصفه گذاشتو اومدسرشستن ظرفها وحاضرکردن میوه ها


حالا بگم از آقای پدر؛قند تو دلش آب میشدوقتی میدیدداریم واسه


مهمونیش ازجون مایه میذاریم!مثل بچه مدرسه ایها هالو با من قدم


میزدو نظر میداد.خدایا!! یعنی تو دل این پیر مردهفتادوسه ساله هم،


هیجان بود،که بدونه جایزه براش چی خریدن؟؟


نه..از اوناش نبود که چشمش به دست این و اون باشه،ماشالـّا بزنم به تخته


از مال واموال هم کم نداشت.بیشتر دوست داشت قدر زحمتایی رو که


کشیده بود بدونن.بگذریم..خونه آماده بود و وسایل پذیرایی مهیـّا که


مهمونا در زدن. از همون بچـّگیامون مهمون غریبه ی مرد که میومدخونه 

 
ما بایدجیم میشدیم،حالا که بزرگ شده بودیم دیگه حساب همه چی


دستمون اومده بود.بابا که گفت؛اومدن..اومدن..من وآبجی چادربه سر


یه راست رفتیم سمت آشپزخونه مهمونا از اداره ی ارشاد اومده بودن


سه نفرروحانی بادو آقای دیگه که یکیشون دوربین دستش بود،کلی بابا


رو تحویل گرفتن وعکس انداختن.وبه پاس زحماتی(ازنوع معنویش)که ده


سال پیش واسه ساخت مسجد محله با دوستای مرحومش کشیده بود


ازش تشکر کردن ویه پتو بایه تقدیرنامه ی قاب شده،تقدیمش کردن.ما هم تو


آشپزخونه میوه ها رو دست به دست رسوندیم دست داداشی که ازشون


پذیرایی کنه،مهمونا یکم خوش وبش کردنوموقع خداحافظی دوباره چندتا


عکس یادگاری از بابا گرفتنو رفتن.


حالا بگم از خانوم مادر؛یکم گوجه فرنگی داشتیم که ننه جون داشت


تو حیاط پشتی می شست تا رب درست کنه،سرش خیــــــــلی


شلوغ بود،احتمالا ازاومدن و رفتن مهمونا هم اصلا خبر نداشت.


ولی این تصور من بود.بشنوید باقی داستانو؛


همینکه مهمونا پاشون رسیدبه ایوون،ننه جون از راه پله اومد تو هال


وبانگاهی که توش پراز شیطنت بودرو به ما کردوپرسید؛رفتن؟؟گفتم آره،


گفت سه تاشونم لباس روحانی داشتن،از باباتم کلی عکس گرفتن..


همونکه قدش بلند بودولباس شخصی داشت،همون چاقه!!..


وای خاک به سرم ننه!!؟؟تو اینارو از کجا میدونیی؟؟


جواب داد خوب نگاه کردم.


ازکجا؟؟!! از همین درز پایین در.


وای..حتما سایه ت افتاده،دیدن یکی پشت دره،اون بیچاره ها


حتی به ذهنشونم خطور نمیکرد؛یه پیرزن هفتاد ساله بخواد از


لای در دیدشون بزنه...وای خدا مغزم هنگ کرده


بودکنجکاوی تااین حد؟؟بااین سن؟؟بعدبابا یه خاطره تعریف


کردکه بخاطر بعضی مسائل امنیتی نمیتونم اینجا مطرحش کنم.


خاطره مربوط میشد به مادرم وکنجکاوییهایی که تو جوونیاش داشته


بابا ایول!! این ننه ی ما دست خانوم مارپلم از پشت بسته بود.


خلاصه جای همه تون خالی!! روزی که بابام جایزه گرفت یه بار دیگه


خانواده دور هم جمع شدیم و گل گفتیم وگل شنیدیم.


این وسط هم دوندگیهایی که داشتیم با یه خواب شبانه فراموش


شدن ورفتن.


خوب شد از همون اول دم شیطونو چیدم و عقلمو ندادم دستش!!وگرنه


الان نشسته بودم و به جای نوشتن از یه خاطره ی شیرین


حسرت یه روز تباه شده رو میخوردم!!


                                                                                                                                              

  • اکرام

نظرات  (۳)

پس بقیش چی شد - بابا الان دیگه سریالای ایرانی هم هفته ای یه بار پخش نمیشه و پخش ها رو کردن روزانه 
پاسخ:
نگران نباش بالاخره بابا جایزشو گرفت.فرصت که شد بقیه شم شنبه میرسه ..ایشالا
  • نفیسه علمی نیک
  • سلام . خوب من خونه نبودم .
    راستیییییییییییی من سیبیل ندامرا!!!!!!!!!!1
    سلام.وبلاگ زیبایی داری.از مطالب وقالب خوبی استفاده کردی.اگه از عکس ها وتصاویر منطبق با مطالبت استفاده کنی خیلی عالی میشه
    پاسخ:
    سلام دوست خوش نظر.وبلاگم خیلی چیزا کم داره،

    علتش هم اینه که فرصت کافی ندارم.اگه تونستم که حتما،اگه هم نتونستم قالب

    وبلاگمو همینطور بی شیله پیله تحمل کنین لطفآ

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک