نهایت تلاش
امروز داشتم برنامه ی پایش رو میدیدم.کارآفرین امروزشون آقای مقیمی اصل،از اهالی تبریز بودن حرفاش حرف حساب بود.میگفت رمز موفقیت امیدواری ،پشتکار،و شکیبایی هست.از پنج سالگی یتیم شده بود.ده سال تمام بدون جیره ومواجب پیش داییش کار کرده بود.هر سه زنگ تفریحشو از مدرسه میومده کارای مغازه رو تموم میکرده و دوباره باعجله برمیگشته مدرسه وبعد از مدرسه هم کار تا ساعت دوازده شب.ده سال از عمرشو همینطور با کار سپری میکنه.
آدم عجیبی بود،برعکس ِ من که ترس باعث میشه دنبال کاری رو نگیرم.ایشون میگفت که ترس از سربازی باعث شد برم خلبان بشم.بعد از سیزده سال خدمت به دولت،این بار به خاطر فرار از بازنشستگی تصمیم میگیره استعفاء بده و برگرده برای خودش کار کنه،توی جواب همسر و مادر و خواهرهاش که گریه میکردن و ازش میخواستن کار دولتی رو رها نکنه میگه من حاضرم برگردم تبریز لبو بفروشم ولی رو صندلیای پارکها انتظار مرگو نکشم.از همون اولِ کار بدون اینکه سرمایه داشته باشه میره و برا خودش کارخونه میزنه.مهندسی میخونه.الانم تو هفتاد سالگی چهارده،پانزده تا کارخونه داشت ویک معدن که بزرگترین معدن خصوصی کشور بود و باز حاضر نبود خودشو بازنشست کنه.میگفت اگه بدونم دوسال،دوماه،دوروز،دوساعت از عمرم مونده بازم تلاش میکنم.دفتر مدیر عاملی تو کارخونه ش خالی بود چون عادت نداشت یه جا بشینه.لذت پول دادن رو خیلی بیشتر از پول گرفتن میدونست.به کسایی که زیر دستش کار میکردن احترام خاصی قائل میشد.برق دستشویی ها رو نشون میداد و میگفت ارزش یعنی این.. بیشتر از کار مهندسای فنی م کار نظافتچی م به چشم میاد.عشق به کار یعنی تو هر پستی که باشی کارتو درست انجام بدی.مهموناش هر غذایی که میخواستن میخوردن ولی خودش همون غذایی رو میخورد که آشپز برا کارگراش میپخت.تا بفهمه آشپز تو غذا چی میریزه.میگفت سرمایه ی من پرسنل و مشتریام هستن.از زندگی همه شون خبر داشت.وبا اسم های کوچیکشون همه رو میشناخت.انگار که بچه های خودش باشن.میگفت اولین پرسنل و کارگرمن همسرم بود.همسرش هم پا به پاش کارها رو مدیریت میکرد و هر روز دو ساعت زودتر از خودش ،هفت ونیم صبح میومد کارخونه.پسرش میگفت از بس پدرم مرد کاری بود هیچوقت مادرم مارو از کارکردن نهی نکرده وهمیشه معتقد بوده که کار جوهر مرده.بخاطر همین وقتی تو هف هشت سالگی پدر پیچگوشتی میده دست پسرش مادر هیچ مخالفتی نمیکنه.میگفت پدرم نخورد ولی خوروند،نپوشید ولی پوشوند،خودش تفریح نداشت ولی همیشه ما رو تفریح برد.و محروممون نکرد.
وقتی از آقای مقیمی پرسیدن آیا از پسرتون راضی هستین و بهترین روز عمرتون چه روزیه؟جواب دادن
پسرم قلب منه.وبهترین روز زندگیم روزیه که با همسرم ازدواج کردم.بین همه ی نشانهایی که از مقامات و مؤسسات گرفته بودیه نقاشی براش از همه عزیزتر بود که یک معلول با قلمی که فقط با دهنش میتونست برداره کشیده و روش نوشته بود تقدیم به آقای مقیمی.
- ۹۲/۱۰/۲۵