داستان پرنده
درست یادم نیست کلاس دوم ابتدایی بودیم یا سوم؟
ولی یادمه بعد از درس داستانِ پرواز (برادرانِ رایت)یه درسی داشتیم با این عنوان:
«با حیوانات مهربان باشیم»
از اول تا آخر اون درس رو حفظ بودم.شایدبه خاطر شیرینی اون درس بود یا تکرار زیادش
یا احساسی که بعد از خوندنش بهم دست میداد.تصویر ِحسین (قهرمان داستان)
با موهای تراشیده کنار قفس پرنده هنوز هم یادمه
بچه که بودیم دلامون مثل آینه بود;صاف وروشن.واین صافی به تمام وجودمون منعکس میشد
ریا تو کارمون نبود.تمام رفتارمون همون چیزی رو نشون میداد که بهش اعتقاد داشتیم.
بزرگتر که شدیم سن وسال خیلی چیزا برامون آورد;فراموشی،بی رحمی،آزار..
حتی واسه موجوداتِ بی آزار ِ خدا..
دیگه فراموش کردیم حس مادری برای همه موجودات یکیه
یادمون رفت وقتی خدا موجودی رو خلق کردبهش جون میده،واین موجود هر چقدر
هم ریز باشه بازم احساس داره ودردُ میفهمه
بچه که بودیم از روی شیطنت خیلی کارا میکردیم،ولی هر چی که بود
از تاوانِ عملمون میترسیدیم وبا یه تلنگر از اشتباهمون برمیگشتیم;
بعضی وقتا از ترسِ کور شدن،بعضی وقتا هم از ترس اینکه مار ِ فلانی بیاد تو خواب نیشمون بزنه.
سادگی هایی که داشتیم با تمام نقطه ضعفهاش دوست داشتنی بودن
چند روز پیش دوباره خواستم بچگی کنم.تا آخر بچگی هام رفتم ومزه ی سادگیُ دوباره چشیدم.
از اول بهار،یه قمری بالای در ِنمایندگی کنار سیمای تلفن واسه خودش لونه تدارک می دید.
هر روز چند تا چوب کوچیک وبزرگ می آورد و به هم می بافتشون تا بتونه توش تخم بذاره.
دیدن اون همه زحمت و کار،هم دوست داشتنی بود،هم ستودنی.
بین روزمرگی هایی که توی محیط کارم داشتم تماشای تقلّایِ این پرنده ی کوچک
به من حس زندگی میداد.
آقای همسایه هر چندروز یه بار یه چوب بزرگ میگرفت دستش و به بهانه کثیف شدن
پله ی مغازه این پرنده ی بی آزارُ خونه خراب میکرد.
قمری فرداش دوباره برمیگشت..واز پرشهای کوتاهش روی کرکره ی مغازه معلوم میشد
که هنوز تسلیم نشده.اونقدر خونه ساخت..تا بالأخره آقای همسایه از رو رفت و
دست از سرش برداشت.
این اواخر با اینکه رفت و آمد و سروصداها زیاد بودن خیلی کم لونه شو ترک میکرد
واکثرأ در حال استراحت میدیدمش.پراشو پوش میداد و سرشو میکرد تو گردنش
این حالتهاش یک معنی بیشتر نداشت.یا کریم ِ ما تخم گذاشته بود.وتمام مدت در
انتظار ِ مادر شدن مشغول نگهداری از تخماش بود.
یه مدت گذشت و سیمهای تلفنمون قاطی کردن.
خانم سلیمی معتقد بود کار پرنده است.زنگ زدیم مخابرات،نزدیک ظهر بود که دیدم
یه آقای حدودا پنجاه ساله با لباس فرم جلوی در وایساده.به احترامش بلند شدمُ
سلام دادم.پرسید؛عمو..مشکل تلفنتون چیه؟یکم که براش توضیح دادم متوجه شد
ورفت سراغ محل اتصالات.نردبونِ فلزیِ کج و کوله شو گرفت سمت لونه ی پرنده
ورفت بالا.تو دلم گفتم الآنه که تخمهای قمری بالونه ش پرت بشن وسط پیاده رو
عمو کلی با سیمها ور رفت و امتحانشون کرد.بادهن روزه چند بار بالا پایین رفت
وخیس ِ عرق شد.سیمهارو از محل اتصالشون جداکردو وصل کرد به بی سیم ِ
بزرگی که دستش بود و از همونجا بامخابرات حرف زد.آخرش گفت ببین عمو
سیم کشی بیرونتون به مخابرات مربوط میشه
که اونم مشکلی نداره سیم کشی داخل اتصال داره باید کلا عوض بشه.
از همین جایی که من سیمها رو جدا کردم یه سیم بکشید داخل و از نو سیم کشی
کنید.با اینکه عجله داشت واسه رفتن،ولی به اصرار ِ آقای همسایه مجبور شد
سیمو خودش وصل کنه ولی هر کاری کرد نتونست سیمو داخل بکشه.
آقای همسایه خودش پرید رو نردبون و رفت بالا.تجویز کرد که باید سیمو با فنر
بکشیم بیاد.فوری از مغازه عسلش یه فنر آورد و کار عمو مخابراتچی رو تکمیل کرد.
آقای همسایه رشته برق خونده اینطور هم که خودش میگه قبلا سیم کشی
زیاد کرده.تو دلم گفتم نونی که خوردی حلالت باشه.هم کارمون راه افتاد هم
با اینکه دل ِ خوشی از یاکریم نداشت ولی چون دید که تخم گذاشته دست به
لونه ش نزد.
روز بعدش شوهر خانم سلیمی اومد ببینه چرا کار سیم کشی نصفه مونده
یه چهارپایه از همسایه ها قرض کرد و رفت بالا،خانم سلیمی هم مواظب بودتا نیفته
منم نشسته بودم دفترنگاشون میکردم.از اونجا بازبان اشاره میگفت بکِشمش این ور
با کله بیاد زمین؟؟خنده م گرفت.اون شوخی میکرد ولی من یه بار جدی جدی
نزدیک بود داداشی رو به کشتن بدم..چند سال پیش داشت لامپ عوض میکرد.
یکی از همین چارپایه ها هم زیر پاش بود منم دو تا پایه شو محکم چسبیده بودم.
میخهای چهار پایه هرز بود و وزن داداشی با اون قد ِبلندش باعث شده بود چارپایه
یه وری وایسه، نمیدونم اون لحظه چی ازذهنم گذشت که چارپایه رو هل دادم
تا صاف وایسه.طفلی داداشم مثل اون شخصیتهای کارتونی در حالی که دستاشو تو
هوا به حالت پرواز تکون میداد یه فریاد طولانی همراه با ناله از گلوش بیرون دادو
نوک انگشتاشو گرفت به سقف تا تعادلشو حفظ کنه.از زور ِ خنده نفسم بالا نمی اومد
هنوزم جای دوتا انگشتش رو سقف مونده.تو حال و هوای تجدید خاطرات بودم که
دیدم خانم سلیمی دستشو برد بالا و شوهرش یه چیزی گذاشت تو مشتش.
بعدم یه مشت چوب وعلف ِ خشک افتاد رو پله ...
خشکم زده بود با اشاره ی خانم سلیمی رفتم دم ِ در تخمارو ازدستش گرفتم
میگفت ببین هنوز گرمه.لونه رو برداشت تا بذاره بالای درخت ولی چوباش وا رفت
واز بالای درخت ریخت پایین.می گفتن حتی اگه درست بشه چون تخمها دست
خورده دیگه امکان نداره پرنده روش بخوابه.
تخمهارو گذاشتم تو یه لیوان یک بار مصرف و زنگ زدم به برادر زاده م.پرسیدم
امکانش هست کبوتراش این تخمها رو قبول کنن؟گفت بعید میدونم چون الان
معلوم نیست جوجه های داخلش چند روزه هستن.بایدباموقع ِ از تخم در اومدنِ
جوجه کبوترا همزمان باشه تا قبولش کنن.
دلم نیومد کاری واسه شون نکنم.ظهرکه شد تخمها رو بردم خونه و یه جای گرم
ونرم تو پیاله براشون درست کردم وگذاشتم بالای کمد تا دست بچه ها بهشون
نرسه.شب که برگشتم خونه قشنگ بررسی شون کردم.مثل قدیما که مادرم
تخم مرغها رو می گرفت جلو خورشید تا عمر جوجه ی داخلشو برآورد کنه منم
گرفتمشون زیر لامپ ولی چیزی معلوم نبود.یه ذره که دقیق تر شدم دیدم یه
شکستگی خیلی ریز از وسط هر دوتاشون بیرون زده.جوجه هاخیلی زودتر از
اونکه انتظارشو داشتم میخواستن دنیا بیان.سحر وصبح یکی دوبارکنترلشون کردم
واومدم سرکارم.نزدیک ظهر آبجی خانم زنگ زدو گفت یکی از تخمها رو دختر داداش
شکسته جوجه ش داره دست و پامیزنه بیاد بیرون .اونیکی رو هم خودم شکستم
ولی هر کار میکنه نمیتونه سرشو بیرون بیاره.من چِندِشم میشه دست بزنم،توبیا
ببین میتونی درش بیاری؟با اینکه سپرده بودم بهشون دست نزنن.ولی باز
کاراگاهیشون گل کرده بود.از همونجا زنگ زدم به برادرزاده مو از خواهرم قول
گرفتم با من بیاد ده تا تنها نباشم.
برای نگهداریشون کلی برنامه از ذهنم گذشت.مونده بودم غذای پرنده ی نوزاد
چی میتونه باشه؟قرار بود کرم شکار کنم یا دونه ی جویده به خوردشون
بدم؟هیچ آشنایی با غذای جوجه پرنده نداشتم.
خانم سلیمی میگفت بهشون برنج ایرانی نده نفخ میکنن.قرار شد
اگه کبوترا تحویلشون نگیرن چند روز مرخصی بگیرم برم شکار.
ادامه دارد
.
.
.
- ۹۳/۰۴/۲۱
کاش محیطشوگرم کنی بتونن رشدکنن وازتخم دربیان.
کدوم پسرعمه؟اولی یاوسطی یاته تغاری؟بهرحال خدابهش وبیشتربتورحم کرده....یادم باشه ایندفعه که اومدم خونه تون جای انگشتای داداشت،هشدارحواس جمع کن ت رونشونم بدی...