سحر چاغی
شب ها تن خسته مون رو به لحاف تشک های نیمه جون مادربزرگ می سپردیم
و تو فراز و نشیب زمین و تشک اونقد وول میخوردیم که موقع پاشدن کمرمون راست نمیشد
صبح ها قبل از طلوع خورشید با صدای پدرم چشمامون رو باز میکردیم
ولی مگه می شد از خواب سحر دل کند
بعده اینکه لحاف تشک ها جمع می شدن
هر کدوممون مثل سوسک های ایوون تنور،آرنج ها رو بالش میکردیم،
سرمون رو می دادیم پایین
و به حالت سجده چرت می زدیم.
با پیدا شدن اولین زاویه روشنایی
که از درزهای در تخته ای روی سقف خونه می افتاد، داد پدر بلند میشد که: (گون اورتادی)لنگ ظهره...
و من دنبال خورشید میگشتم که تازه میخواست سرو گوششو از پشت دیوار های کاه گلی حیاطمون نشون بده
با شنیدن صدای تلق و تولوق استکان های زنداداش که آخرین هشدار بیدار باشمون بود، نا امیدانه پیشانی رد افتاده رو از روی موکت بالا می دادیم و قفل دست و پامون رو باز می کردیم
تازه خمیازه ها شروع میشدن
و با فک خسته می نشتیم سر سفره و زل می زدیم به پیاله ی ماست
- ۹۸/۰۴/۰۲
سلام
خیلی زیبا و جالب بود
امیدوارام موفق اولایز :)