چند روز پیش که از کنار باغ همسایه گذشتیم
یادم اومد
یه روزی عاشق این بودم که وسط دشت خدا، یه خونه باغ نقلی ترتمیز داشته باشم. یه خونه باغ سفید رنگ، با پنجره های فسقلی که به بهشت باغ و سبزه و نور دعوتم کنن.
شب ها زیر سکوت سنگین صحرا با شمردن ستاره ها به عالم رویا برسم
و صبح ها باصدای غلت خوردن آب توی آبراهه ی باغ تشنه اش، دوباره روح به جانم برگرده
زندگی مسیری هست که از کنار هم قرار گرفتن این فرصت های کوتاه شروع شده
فرصتی برای گذشتن از مسیر رویاهات
بازی با اشعه های خورشید که توی مشتت گرفتیش
سرک کشیدن برای دیدن ماه، که تا پشت شاخه های درخت پایین اومده
چرخیدن دور درخت زرد آلو،
گذشتن از آلبالوهای ترش و شیرین
بال بال زدن برای تماشای دسته های گل ختمی
حتی گرفتن چند تا عکس دزدکی از خونه باغ رویاهات ، از نزدیک
در اون دقایق رویایی فرقی نمی کرد اون خونه باغ، متعلق به من باشه یا هر کس دیگه ای.
مهم این بود که خدا راه اون روزم رو از مسیری قرار داده بود که تونستم برای دقایقی هر چند کوتاه زندگی کنم
زندگی از این ثانیه های هر مزه ای طعم می گیره
از راضی کردن دل عزیزانت، از یاد کردن یک دوست قدیمی، از به هم دوختن دو خط دست نوشته برای خلق لحظه ای آرامش در دل کسانت
- ۱ نظر
- ۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۶