- ۰ نظر
- ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳
چند روز پیش که از کنار باغ همسایه گذشتیم
یادم اومد
یه روزی عاشق این بودم که وسط دشت خدا، یه خونه باغ نقلی ترتمیز داشته باشم. یه خونه باغ سفید رنگ، با پنجره های فسقلی که به بهشت باغ و سبزه و نور دعوتم کنن.
شب ها زیر سکوت سنگین صحرا با شمردن ستاره ها به عالم رویا برسم
و صبح ها باصدای غلت خوردن آب توی آبراهه ی باغ تشنه اش، دوباره روح به جانم برگرده
زندگی مسیری هست که از کنار هم قرار گرفتن این فرصت های کوتاه شروع شده
فرصتی برای گذشتن از مسیر رویاهات
بازی با اشعه های خورشید که توی مشتت گرفتیش
سرک کشیدن برای دیدن ماه، که تا پشت شاخه های درخت پایین اومده
چرخیدن دور درخت زرد آلو،
گذشتن از آلبالوهای ترش و شیرین
بال بال زدن برای تماشای دسته های گل ختمی
حتی گرفتن چند تا عکس دزدکی از خونه باغ رویاهات ، از نزدیک
در اون دقایق رویایی فرقی نمی کرد اون خونه باغ، متعلق به من باشه یا هر کس دیگه ای.
مهم این بود که خدا راه اون روزم رو از مسیری قرار داده بود که تونستم برای دقایقی هر چند کوتاه زندگی کنم
زندگی از این ثانیه های هر مزه ای طعم می گیره
از راضی کردن دل عزیزانت، از یاد کردن یک دوست قدیمی، از به هم دوختن دو خط دست نوشته برای خلق لحظه ای آرامش در دل کسانت
شب ها تن خسته مون رو به لحاف تشک های نیمه جون مادربزرگ می سپردیم
و تو فراز و نشیب زمین و تشک اونقد وول میخوردیم که موقع پاشدن کمرمون راست نمیشد
صبح ها قبل از طلوع خورشید با صدای پدرم چشمامون رو باز میکردیم
ولی مگه می شد از خواب سحر دل کند
بعده اینکه لحاف تشک ها جمع می شدن
هر کدوممون مثل سوسک های ایوون تنور،آرنج ها رو بالش میکردیم،
سرمون رو می دادیم پایین
و به حالت سجده چرت می زدیم.
با پیدا شدن اولین زاویه روشنایی
که از درزهای در تخته ای روی سقف خونه می افتاد، داد پدر بلند میشد که: (گون اورتادی)لنگ ظهره...
و من دنبال خورشید میگشتم که تازه میخواست سرو گوششو از پشت دیوار های کاه گلی حیاطمون نشون بده
با شنیدن صدای تلق و تولوق استکان های زنداداش که آخرین هشدار بیدار باشمون بود، نا امیدانه پیشانی رد افتاده رو از روی موکت بالا می دادیم و قفل دست و پامون رو باز می کردیم
تازه خمیازه ها شروع میشدن
و با فک خسته می نشتیم سر سفره و زل می زدیم به پیاله ی ماست
زخم هایی هستن که از بیرون شکل یک تبسم بی روح رو گرفتن.
تصویری که در کشاکش بین خودت ودلت بارها و بارها برای نگه داشتنش جنگیدی تا بتونی راز دلت رو حتی از خودت هم قایم کنی
گاهی وقت ها،دلم برای صادق بودن با خودم تنگ میشه، برای یک دل سیر گریه کردن، برای گریه های پرصدای کودکیم که پشتش فقط یک خواسته داشتم، اون هم؛ اصرار به رسیدن بود.
دلم برای عاشقی های کودکیم تنگ شده.
عشقی به شیرینی آب نبات های چوبی، وبه زیبایی موهای طلایی عروسک خاله معصومه.
اونقدر جعبه ی شیرخشکی که عکس یک پسربچه ی شیرین روش بود رو بغل گرفتم و رضا صداش زدم
تا اینکه یک روز دیدم، خاله معصومه یه عروسک واقعی با موهای طلایی بلند
وچشم های سبز رنگ، با دست و پای عروسکی واقعی گذاشت توی بغلم،
تا بجای جعبه ای که به اسم پسر شیرخواره ش " رضا" صداش میکردم بهش شیر بدم.
کاش از اون روزها کمی جرات برای امروزم احتکار می کردم.
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
تازه ترین مطلبی که نوشتم
یک خاطره از زشتی های
غیبت هست. این اتفاق برای خودم خیلی
تاثیر گذار بود. امیدوارم شما هم استفاده کنید واز سادگی بیانش خوشتون بیاد.
این داستان عین واقعیته..
واما خاطره ی من
توی دفتر ی که قبلا کار میکردم. گوشام به شنیدن غیبت عادت کرده بود. اوستا خانم ما یکم کنجکاو بود و گهگاهی از مردم درباره ی چیزایی که تعریف میکردن بیشتر میپرسید. بعضی از مشتری های ثابتمون هم
اونجا رو پاتوق خودشون
کرده بودن وگهگاهی که از جلو دفتر رد میشدن می اومدن یه ربع، ده دقیقه ای
می نشستن و اوستا خانم تخلیه ی اطلاعاتی شون میکرد.منم اعتراض میکردم یا نه، به حالش فرق نمیکرد
اون سوالاتشو میکرد و مشتری ها هم
با کمال میل پاسخگو میشدن.
آقای علیزاده یکی از این مشتریا بود
که اتفاقا آدم خوبی بنظر میرسید
خیلی ریز و آروم ومتین حرف میزدو گاهی از اتفاقات اداری و گهگاهی از حوادث محل کارش برامون خبر می آورد
روزی از روزهای ماه رمضان،توی دفتر تنها بودم و آقای علیزاده بجز اینجانب مخاطب پیدا نکرد.
یکم از خصوصیات یکی از کارمندان محل کارش مثلا آقا ابراهیم که از قضا فامیل داداشم بود تعریف کرد.
گفت آقای فلانی که فکر کنم فامیل شما هم باشه خودشو دست بالامیگیره
دقیق یادم نیست بنظرم گفت یکم مغروره
اتفاقا مدتی قبل، منبع موثقی به نقل از خانمشون به من رسونده بودن که آقا ابراهیم خشک ومقرراتی تشریف دارن.
منم ...
حرفای آقای علیزاده رو که میگفت فلانی اینطوریه.. فقط فقط با یک جمله کامل کردم. گفتم ؛بله منم شنیدم.
تا آخر روز همه ی اون صحبت ها رو فراموش کردم.برگشتم خونه.
افطار وخواب شبانه وسحری.. گذشت.
بعد از خوردن سحری نماز خوندمو خوابیدم. تازه خوابم برده بود
که شنیدم در میزنن. منتظر بودم ببینم کیه ؟ خواهرم با آرامشی که هیچ وقت در اینجور مواقع ازش سراغ نداشتم اومد و گفت پاشو ابراهیم فلانیه اومده تو صورتت تف کنه. ای داد بیداد..
دنیا رو سرم خراب شد یادم افتاد غیبتشو کردم. تمام تنم از ترس روبرو شدن با آقا ابراهیم به لرزه افتاد
قلبم داشت کنده میشد!!!
از تف اش نمیترسیدم. از روبرو شدن بایک مرد غریبه که هیچ دخلی به زندگی من نداشت ومن پیش یه آقای غریبه تر، غیبتشو کرده بودم وحالا اومده بود از من چراشو بپرسه ، لرزه ی وحشتناکی به جونم افتاده بود...خواستم از رخت خواب بلند بشم که..
با دست و پای لرزون و نفس ناله داری در حالیکه
صدای قلبمو میشنیدم...
از خواب پریدم.😰😰😰
آخه ییییششش!! 🙏 🙏 🙏 🙏
داشتم خواب میدیدم
باورم نمیشد،هنوز تنم میلرزید
حالم که جا اومد یواش یواش حاضر شدم برم دفتر. خدا خدا میکردم
یه جوری بتونم حرفی که زدمو جبران کنم. اتفاقا یکی دو ساعت بعدش
آقای علیزاده دوباره اومد دفتر
گفتم از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون!! بخاطر حرف دیروزم همچین خوابی دیدم. الانم حجت رو تموم میکنم
همه ی حرفایی که زدمو پس میگیرم.
آقای علیزاده با حالتی که رامبد جوان تو برنامه ی خندوانه به خودش میگیره گفت؛خانم فلانی شما خییییلی آدم خوبی هستی، خیییلییی
اگه بدونید تو اون اداره چه کارها که نمیکنن!!اونوقت این یه ذره حرف،
شمارو به این روز انداخته...
گفتم خبر دارم چه کارایی میشه
"آخه یه سال قبلش تو همون اداره یک نفری دو ملیون پول محصول داداشمو دو لپی خورد یه آبم روش. داداشمم حلالش نکردو همون سال اون آقاهه سکته کردو پولایی که بالا
کشیده بود خرج دوا درمون خودش کرد.."
خبر دارم چه کارایی میشه
ولی به من ربطی نداره الان تنها
چیزی که به من مربوط میشه
پس گرفتنه حرفامه و امیدوارم
آقا ابراهیم حلالم کنه.
🌹🌹دوستای گلم سلام
به مناسبت عید مبعث یک خاطره ی آموزنده از خودم براتون نوشتم
امیدوارم خوشتون بیاد.🌹🌹
کلاس سوم،چهارم ابتدایی بودم
با دختر عموم داشتیم تو کوچه شعر نماز و تمرین میکردیم
"نماز"
سحر طی شد موذن بانگ برداشت
زجا برخیز هنگام نماز است
ز هر گلدسته ای آواز برخواست در رحمت به سوی خلق باز است
اگر خواهی نشاط صبحدم را به آداب مسلمانی وضوکن
اگر خواهی که با یاد خداوند تمام لحظه ها دل گیرد آرام
اگرخواهی نماز پنج گانه به صبح وظهر و عصر و مغرب و شام
به آداب مسلمانی وضو کن...
همینطور تمرین میکردیم
که پسرعموم و پسر همسایه مون اومدن.
اول یکم به شعر خوندنمون گیر دادن
من بچه زرنگ کلاسمون بودمو، " پسرهمسایه "و پسرعموم با اینکه قدشون دراز شده بودفقط یه سال از ما جلوتر بودن
وقتی "پسر همسایه" رو میدیدم تو دلم احساس غرور میکردم چون یک بار معلمشون منو از کلاس خودمون صدا زد کلاسشون و از کتاب پنجمیا یه سوالی کرد ومنم بدون اینکه بفهمم قضیه از چه قراره جواب دادم. معلمه کلی نصیحتشون کرد و فهم شعور منو زد تو سرشون.
با اینکه دلم براشون خیلی میسوخت ولی از همون روز خودمو یه سر و گردن از این پسرای غاز چرون بالاتر می دیدم و چون "پسرهمسایه"برام غریبه بود وشیطنت زیاد داشت و نگاهشو دوست نداشتم یه حس درونی میگفت ازش فرار کنم.
ولی این دفعه چون با پسر عموم بود محل نذاشتمو و با بی اعتنایی شعر حفظ کردنمو ادامه دادم پسرعموم خواهرشو صدا زدو یه چیزی تو گوشش وز وز کرد
منم شوته شوت...
بعد، اینا شروع کردن به بد گفتن از دندونامون که بله... همه ی دندوناتونو کرم خورده خرابن. منم چون بچه زرنگ بودمو تمام وجودمو بهتر از مال اونا میدونستم شروع کردم به اعتراض که
نخیرم دندونای من خیلیاشون سالم ان
"ولی "گفت؛ اگه سالم ان نشون بده ببینیم
10 تاشو که حتما کرم خورده
منم مثل زاغک بی خبر،غافل از اینکه چرا معصومه زیر بار حرفشون نرفت.
دهنمو این هوا باز کردم تا دندون خرابامو بشمرن😀😀😀
وخودشون با چشمای در اومده شون ببینن که دندونام حداقل از مال اونا سالمتره که.. دیدم "پسرهمسایه" یه چیزی تو مشتش ریخت تو دهنم😦😦
زبونم آتیش گرفت،لپ هام انگار تنور و روشن کرده باشن از تو الو میکشیدن
لبام میسوختن و تیزی فلفل تمام دهن وگلوم رو ورداشت.😨😨
از این پسره ی هیز چشم دریده همه چی بر میومد یه مشت ادویه ی آسیاب شده نمیدونم از کجا پیدا کرده بود که سر به سر دخترا بزاره.😈😈
هرچی تف کردم فایده نداشت
گریه کنون با دهن پر از آتیش دویدم
سمت خونه که به مادرم شکایت کنم😢😢
از قضا مادرمم تو ایوون کنار تنور داشت نون می پخت. کلی بدو بیراه پسرهمسایه رو گفتم و ازش به مادرم شکایت کردم
انتظار داشتم ننه تحویلم بگیره و یه گوش مالی حسابی به پسرهمسایه بده
یا حداقل پیش مادرش بره وشکایت کنه
اون مادری هم که از پدره نداشته شون سخت گیرتر بود.. قطعاپسرشو ادب میکرد
گریه امونم نمیداد
مادرم تا فهمید قضیه از چه قراره
قربون صدقه ی پسر همسایه رفت و گفت
آی دستش درد نکنه!! آی دستش درد نکنه😡😡
تا تو باشی منبعد دهنه وا موندتو جلو پسر مردم باز نکنی😯😯😯
سوزش حرف مادرم اونقد زیاد بود که
تندی فلفل یادم رفت😯😯😯
از ترس مادرم نشستم دم پله و صدامو بریدم.☹️☹️☹️
رفتار درست مادرم درس خوبی بهم داد
از همون روز ببعد بجای تصویر روباه مکار تو ذهنم عکس "پسرهمسایه" رو گذاشتمو یاد گرفتم از پسرا فاصله بگیرم.
مخصوصا پسرایی از جنس"پسرهمسایه"😐😐
نوشته شده همین امروز
🌹🌹عید همگی مبارک🌹🌹
ان شاءالله که شاد باشید.
نمی تونم بگم اگه مرد بودم
تا آخر دنیا برای حمایت از مظلوم
می رفتم یا نه؟
ولی وقتی بچه های بی پناه معصوم رو
با هزار درد
بین غربت و بی کسی
زیر وحشت مرگ می بینم،
دلم هزار تکه میشه
آرزو می کنم ای کاش می تونستم
فقط یک لحظه غمخوارشون بشم
باز هم امشب شبی از عمر رفت