- ۰ نظر
- ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۹
این رو دخونه که میبینید اسمش گادار هست؛مهمترین رودخانه شهرستان نقده
(گادار یک کلمه ترکی هست به معنای جاری و روان)
که از وسط شهرمون رد میشه و بعد از گذشتن از روستاهای کاروانسرا،
تازه قلعه،عجملو میرسه به روستای ما ودرست از وسط دوتا روستایی که یکییش
زادگاه منه رد میشه وبعد از گذشتن از مزارع اهالی دو روستا وگذشتن از محمدیار
وچند جای دیگه با شعبات مختلفی که داره،آخرش میرسه به دریاچه ارومیه
آب تالاب حسنلو هم از همین رودخونه تامین میشه
من از نزدیک تالاب نرفتم وگرنه چند تا عکس فلامینگو هم براتون میگرفتم
مثل این ..
باز باران باترانه شرّوشر بر بام خانه
یادم آرد فرش زنداش زیر نایلون روی ایوون
فرش ماهم خیسه آب وکنج خانه
آبجی بیچاره هر روز میکشه سشوار به قالی
آفتاب ازما فراری
بشنو ازمن دختر من
پیش چشم مرد فردا
خاستی با خودنمایی
مهر خود بر دل نشانی
یا که پیش مادر او ردی از سلیقه گذاری
خانه ات از دم تکانی...
خاطرت باشد یه هفته قبل ِ شست وشوی منزل
شوهرت را بر نشانی روی پخش موج رنده
گرنبودت در جهازت ماهواره
یا که ال ای دی نداشته در کنار آن بابایی...
برنشانش شوهرت را پشت تی وی
یا که مجبورش کن نشیند
پای گزارشهای هفته یا که اخبار هوایی
هرچه باشد،رادیویی مادیویی
چه بدانم !! از همین کوفتای تازه
هست توی هر مغاره..ازیه جایی مطمئن شو
تاکه خورشیدوستاره
پشت هم تابد یه باره
توی فصل خوب گرما
هرچه زیرانداز وقالی
یاکه آن تک فرش خالی
هرچه بود از دم بریزی روی ایوونت بساوی
گور بابای کم آبی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه مشتری داریم جانبازه
بیمه درمان تکمیلیشون باماست
فاکتورهای درمانشو آورده بود تحویل بده
چشم مصنوعیشو داد بیرون گفت نگاه کنید
این بیشتر از ترکشام اذیتم میکنه
من همیشه از ترس اینکه به سلامتیم مغرور بشم یا مبادا دل کسی رو بشکنم
به معلولیت کسی دقت نمیکنم ولی چون
قبلا شنیده بودم آقای جانباز رفته بوده شعبه ارومیه،اونجا که چشمشو میده بیرون
یکی از خانمهای کارمند شعبه غش میکنه.به همین خاطر کنجکاو بودم
ببینم چشمش چطوریه.یه مشتری ِ بنگاهی داشتیم،هم زمان توی دفتر بودن
خانم سلیمی هم صداش در نمی اومد
بعده رفتن آقای جانبازخانم سلیمی گفت خدا،
هم به خودش هم به خانواده ش صبر بده واقعا سخته
من حتی دلم نیومد نگاه کنم(اونجاشو من می دونستم چرا)
بنگاهیه خیلی تأسف آمیز گفت:ای بابا شما دل نگاه کردن به چشم مصنوعیشو نداری
من چشم واقعیشو وقتیکه ترکش خورد رو زمین دیدم
خانم سلیمی برگشت گفت مگه تو هم جبهه رفتی؟؟؟
گفت بله موقع جنگ تو شلمچه بودم.
گفت بشین بینیم بابا واسه چی؟-کشته مرده ی این اخلاقش بودم همیشه رک حرفشو میزد
انگار به دلم افتاده بود که می پرسه -:نادر فلانی رفته بودی تانک معامله کنی؟؟
دقیقا همونم پرسید
گفت نه بابا اون موقع پاسدار بودم.ماموریتمون شلمچه بود
اینجور مسایل برای خانم سلیمی یک سوژه تازه بود.هم برای اینکه دلش به حال آقای جانباز می سوخت
هم بخاطر اینکه از راست و دروغ بنگاهیه سر در بیاره
آقای جانباز هم ولایتی شوهرش بود خانم سلیمی فرداش رفت و پیگیر شدو امد؛
گفت دیدی مرد گنده دروغ میگفت..اصلا آقای جانباز تو جبهه مجروح نشده،
دور وبر سال هفتاد که دموکرات ها تو منطقه بودن روستای اینا رو هم
مین گذاری میکنن این آقا هم با تراکتور داشته می رفته مزرعه ش
از روی مین رد میشه.ترکش زیاد داشته ولی وضع چشمش خیلی بد بوده
عمل جواب نمیده.مجبور میشن چشم مصنوعی بذارن براش.
امیداست که شما با نشر این شعر استثنائی و زیبا؛باعث خیرات و برکات عالی برای خود وخانواده ی خود و همه عالم شوید.انشاالله
التماس دعای عهدوفرج مولایمان اباصالح المهدی جان
را از هم بخواهیم و فراموش نکنیم
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون
حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه ی روز حسابت نکند
ای که دم می زنی از عشق حسین بن علی (ع)
آن چنان باش که ارباب جوابت نکند
بگذر از کسی که حیاتت را در عمق وجودش به تکرارهای
بی ریشه پیوند می دهدو خوشبختی هایش را در غیر تو
جستجو می کند.
دل به فردایی خوش کرده ام که رو از من برگردانده ای..
شاید اما، هنوز...
گوشه ی چشمت هوای رنگ رخسارم را داشته باشد
دلت با من است میدانم..
مسافری که از همراهش جز مساعدت ویاری ندیده
نا مردیست اگر پایان سفر را گمان بد به او برد.
مهربانی هایت بوی عشق می دهد
دست گیری هایت بوی گذشت،سازگاری هایت بوی
بخشندگی و کرامت.
بزرگی که مدارا میکنی.
کاش اندکی به جای تسلیم ، رضایت را تجربه ی نفس
خویش میکردم و عاشقانه برایت می سرودم؛قصه ی
تلخکامیهایی را که روزگار،به دست ِ خودم وبه نام تو
در پیشانی ِ تقدیرم ترسیم کرده.کاش اندیشه ام
فلسفه ی بودنم را در نگاه مهربانت تفسیر میکرد و میدانستم
غرض از بودنم ؛ تنها عشق ِ بی نهایت بوده وبس.
عید به بار نشستن فطرتهای پاک بر دوستان مبارک
قدمهای پر برکت رمضان در روح جانتان جاری باد.
صبرتان پاینده وطاعاتتان قبول درگاه حق.
خدایا قنوت های نماز فطرمان به یاد تمام مظلومین
به درگاهت اقتدا کرده اندودلهای شکسته مان با غصه
مادران زجر کشیده،پدران کمر شکسته و فرزندان بی سامانِ
آواره وخانه های ویران شده به عرش کبریائیت پناه آورده اند.
درست یادم نیست کلاس دوم ابتدایی بودیم یا سوم؟
ولی یادمه بعد از درس داستانِ پرواز (برادرانِ رایت)یه درسی داشتیم با این عنوان:
«با حیوانات مهربان باشیم»
از اول تا آخر اون درس رو حفظ بودم.شایدبه خاطر شیرینی اون درس بود یا تکرار زیادش
یا احساسی که بعد از خوندنش بهم دست میداد.تصویر ِحسین (قهرمان داستان)
با موهای تراشیده کنار قفس پرنده هنوز هم یادمه
بچه که بودیم دلامون مثل آینه بود;صاف وروشن.واین صافی به تمام وجودمون منعکس میشد
ریا تو کارمون نبود.تمام رفتارمون همون چیزی رو نشون میداد که بهش اعتقاد داشتیم.
بزرگتر که شدیم سن وسال خیلی چیزا برامون آورد;فراموشی،بی رحمی،آزار..
حتی واسه موجوداتِ بی آزار ِ خدا..
دیگه فراموش کردیم حس مادری برای همه موجودات یکیه
یادمون رفت وقتی خدا موجودی رو خلق کردبهش جون میده،واین موجود هر چقدر
هم ریز باشه بازم احساس داره ودردُ میفهمه
بچه که بودیم از روی شیطنت خیلی کارا میکردیم،ولی هر چی که بود
از تاوانِ عملمون میترسیدیم وبا یه تلنگر از اشتباهمون برمیگشتیم;
بعضی وقتا از ترسِ کور شدن،بعضی وقتا هم از ترس اینکه مار ِ فلانی بیاد تو خواب نیشمون بزنه.
سادگی هایی که داشتیم با تمام نقطه ضعفهاش دوست داشتنی بودن
چند روز پیش دوباره خواستم بچگی کنم.تا آخر بچگی هام رفتم ومزه ی سادگیُ دوباره چشیدم.
از اول بهار،یه قمری بالای در ِنمایندگی کنار سیمای تلفن واسه خودش لونه تدارک می دید.
هر روز چند تا چوب کوچیک وبزرگ می آورد و به هم می بافتشون تا بتونه توش تخم بذاره.
دیدن اون همه زحمت و کار،هم دوست داشتنی بود،هم ستودنی.
بین روزمرگی هایی که توی محیط کارم داشتم تماشای تقلّایِ این پرنده ی کوچک
به من حس زندگی میداد.
آقای همسایه هر چندروز یه بار یه چوب بزرگ میگرفت دستش و به بهانه کثیف شدن
پله ی مغازه این پرنده ی بی آزارُ خونه خراب میکرد.
قمری فرداش دوباره برمیگشت..واز پرشهای کوتاهش روی کرکره ی مغازه معلوم میشد
که هنوز تسلیم نشده.اونقدر خونه ساخت..تا بالأخره آقای همسایه از رو رفت و
دست از سرش برداشت.
این اواخر با اینکه رفت و آمد و سروصداها زیاد بودن خیلی کم لونه شو ترک میکرد
واکثرأ در حال استراحت میدیدمش.پراشو پوش میداد و سرشو میکرد تو گردنش
این حالتهاش یک معنی بیشتر نداشت.یا کریم ِ ما تخم گذاشته بود.وتمام مدت در
انتظار ِ مادر شدن مشغول نگهداری از تخماش بود.
یه مدت گذشت و سیمهای تلفنمون قاطی کردن.
خانم سلیمی معتقد بود کار پرنده است.زنگ زدیم مخابرات،نزدیک ظهر بود که دیدم
یه آقای حدودا پنجاه ساله با لباس فرم جلوی در وایساده.به احترامش بلند شدمُ
سلام دادم.پرسید؛عمو..مشکل تلفنتون چیه؟یکم که براش توضیح دادم متوجه شد
ورفت سراغ محل اتصالات.نردبونِ فلزیِ کج و کوله شو گرفت سمت لونه ی پرنده
ورفت بالا.تو دلم گفتم الآنه که تخمهای قمری بالونه ش پرت بشن وسط پیاده رو
عمو کلی با سیمها ور رفت و امتحانشون کرد.بادهن روزه چند بار بالا پایین رفت
وخیس ِ عرق شد.سیمهارو از محل اتصالشون جداکردو وصل کرد به بی سیم ِ
بزرگی که دستش بود و از همونجا بامخابرات حرف زد.آخرش گفت ببین عمو
سیم کشی بیرونتون به مخابرات مربوط میشه
که اونم مشکلی نداره سیم کشی داخل اتصال داره باید کلا عوض بشه.
از همین جایی که من سیمها رو جدا کردم یه سیم بکشید داخل و از نو سیم کشی
کنید.با اینکه عجله داشت واسه رفتن،ولی به اصرار ِ آقای همسایه مجبور شد
سیمو خودش وصل کنه ولی هر کاری کرد نتونست سیمو داخل بکشه.
آقای همسایه خودش پرید رو نردبون و رفت بالا.تجویز کرد که باید سیمو با فنر
بکشیم بیاد.فوری از مغازه عسلش یه فنر آورد و کار عمو مخابراتچی رو تکمیل کرد.
آقای همسایه رشته برق خونده اینطور هم که خودش میگه قبلا سیم کشی
زیاد کرده.تو دلم گفتم نونی که خوردی حلالت باشه.هم کارمون راه افتاد هم
با اینکه دل ِ خوشی از یاکریم نداشت ولی چون دید که تخم گذاشته دست به
لونه ش نزد.
روز بعدش شوهر خانم سلیمی اومد ببینه چرا کار سیم کشی نصفه مونده
یه چهارپایه از همسایه ها قرض کرد و رفت بالا،خانم سلیمی هم مواظب بودتا نیفته
منم نشسته بودم دفترنگاشون میکردم.از اونجا بازبان اشاره میگفت بکِشمش این ور
با کله بیاد زمین؟؟خنده م گرفت.اون شوخی میکرد ولی من یه بار جدی جدی
نزدیک بود داداشی رو به کشتن بدم..چند سال پیش داشت لامپ عوض میکرد.
یکی از همین چارپایه ها هم زیر پاش بود منم دو تا پایه شو محکم چسبیده بودم.
میخهای چهار پایه هرز بود و وزن داداشی با اون قد ِبلندش باعث شده بود چارپایه
یه وری وایسه، نمیدونم اون لحظه چی ازذهنم گذشت که چارپایه رو هل دادم
تا صاف وایسه.طفلی داداشم مثل اون شخصیتهای کارتونی در حالی که دستاشو تو
هوا به حالت پرواز تکون میداد یه فریاد طولانی همراه با ناله از گلوش بیرون دادو
نوک انگشتاشو گرفت به سقف تا تعادلشو حفظ کنه.از زور ِ خنده نفسم بالا نمی اومد
هنوزم جای دوتا انگشتش رو سقف مونده.تو حال و هوای تجدید خاطرات بودم که
دیدم خانم سلیمی دستشو برد بالا و شوهرش یه چیزی گذاشت تو مشتش.
بعدم یه مشت چوب وعلف ِ خشک افتاد رو پله ...
خشکم زده بود با اشاره ی خانم سلیمی رفتم دم ِ در تخمارو ازدستش گرفتم
میگفت ببین هنوز گرمه.لونه رو برداشت تا بذاره بالای درخت ولی چوباش وا رفت
واز بالای درخت ریخت پایین.می گفتن حتی اگه درست بشه چون تخمها دست
خورده دیگه امکان نداره پرنده روش بخوابه.
تخمهارو گذاشتم تو یه لیوان یک بار مصرف و زنگ زدم به برادر زاده م.پرسیدم
امکانش هست کبوتراش این تخمها رو قبول کنن؟گفت بعید میدونم چون الان
معلوم نیست جوجه های داخلش چند روزه هستن.بایدباموقع ِ از تخم در اومدنِ
جوجه کبوترا همزمان باشه تا قبولش کنن.
دلم نیومد کاری واسه شون نکنم.ظهرکه شد تخمها رو بردم خونه و یه جای گرم
ونرم تو پیاله براشون درست کردم وگذاشتم بالای کمد تا دست بچه ها بهشون
نرسه.شب که برگشتم خونه قشنگ بررسی شون کردم.مثل قدیما که مادرم
تخم مرغها رو می گرفت جلو خورشید تا عمر جوجه ی داخلشو برآورد کنه منم
گرفتمشون زیر لامپ ولی چیزی معلوم نبود.یه ذره که دقیق تر شدم دیدم یه
شکستگی خیلی ریز از وسط هر دوتاشون بیرون زده.جوجه هاخیلی زودتر از
اونکه انتظارشو داشتم میخواستن دنیا بیان.سحر وصبح یکی دوبارکنترلشون کردم
واومدم سرکارم.نزدیک ظهر آبجی خانم زنگ زدو گفت یکی از تخمها رو دختر داداش
شکسته جوجه ش داره دست و پامیزنه بیاد بیرون .اونیکی رو هم خودم شکستم
ولی هر کار میکنه نمیتونه سرشو بیرون بیاره.من چِندِشم میشه دست بزنم،توبیا
ببین میتونی درش بیاری؟با اینکه سپرده بودم بهشون دست نزنن.ولی باز
کاراگاهیشون گل کرده بود.از همونجا زنگ زدم به برادرزاده مو از خواهرم قول
گرفتم با من بیاد ده تا تنها نباشم.
برای نگهداریشون کلی برنامه از ذهنم گذشت.مونده بودم غذای پرنده ی نوزاد
چی میتونه باشه؟قرار بود کرم شکار کنم یا دونه ی جویده به خوردشون
بدم؟هیچ آشنایی با غذای جوجه پرنده نداشتم.
خانم سلیمی میگفت بهشون برنج ایرانی نده نفخ میکنن.قرار شد
اگه کبوترا تحویلشون نگیرن چند روز مرخصی بگیرم برم شکار.
ادامه دارد
.
.
.
تابستون امسال یکی از روزای خلوت کاریم بود.خانم سلیمی رفته بود شعبه ی مرکزی،منم با خیال راحت وبدون دغدغه نشسته بودم پای کامپیوتر.سرگرم اینترنت بودم که یه آقای چاق قد بلند حدودا
سی ساله،هیکل دو متریشو نفس زنان کشوند توبیمه.بلند شدم و ..سلام بفرمایید؟گفت من از دوستای آقا سینا هستم.شوهر خواهر خانم سلیمی،منو میشناسه،خودش نیست؟گفتم نه رفته ارومیه.امرتون؟جواب داد؛داشتم خانمو میبردم خرید یه پیراهن400تومنی برداشته20تومن کم داشتم خواستم دوباره برگردم خونه گفتم از خانم سلیمی میگیرم بعدا پسش میدم.یکم رفتم تو فکر..یکی دو جای کار میلنگید؛قیمت پیراهن دستش بود.این یعنی یه بار واسه پسندیدن رفتن و بر گشتن.وقتی هم دوباره میرن سراغ خریدش حتما حساب پولشم کردن.یه مقدار هم فروشنده تخفیف بده.بیست تومن جور میشه.با خودم گفتم علی الحساب حرفشو باور کنم ببینم چی میشه.حرفاشو ادامه داد؛اول با خودش تماس بگیر،بهش بگو،بعد.. الان زمانه خرابه به هر جور آدمی نمیشه اعتماد کرد و از راه که رسید پول داد دستش.نتیجه گرفتم که میخواد منو تو رو درواستی بذاره تا زنگ نزنم.از اون طرف هم خانم سلیمی سپرده بود جلسه داریم اگه کارت واجب بود زنگ بزن.خواستم از پول خودم بدم ولی اصرارش منصرفم کرد.زنگ زدم به خانم سلیمی و گفتم آقای علی فلانی اومده..گفت آره میشناسم.خوب چه میشه کرد،حالا شاید واقعا لازم داره،از کشو بردار.20تومن برداشتمو دادم دستش.اونم تشکر کرد ورفت.موقع رفتن هم تاکید کرد؛میگم تا ظهر مادرم پولو بیاره براتون.