قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

 

اوایل فارغ التحصیلی از دانشگاهمون بود. برای اولین بار توی شهرمون کارگاه مهدویت با حضور اساتید برجسته از قم تدارک دیده بودن. از کارمندان و اساتید حوزه و دانشجوها و فرهنگی های مختلف در سالن اجتماعات کتابخانه ی مرکزی شهرمون دعوت به عمل آمده بود. سالن شیب دار بود و ردیف های آخر تا نزدیک سقف ادامه داشت، از اون بالا همه جا رو می شد رصد کرد. در عوض جایی برای قایم شدن هم نبود.  از شصت پا تا منتهی الیه کله هامون  در معرض دید عموم قرار داشت. یکی از جلسات ،طبق روال ، امام جمعه ی شهرمون به رسم میزبانی یکی از اساتید قمی رودعوت کردن تا تدریس شون رو شروع کنن. اول سالن هم ،یه تعداد از بزرگان سپاه و حوزه و اینا با احترام خاصی نشستن پای صحبت این بزرگوار.
برای اینکه جلسه گرم تر بشه، خواستن تا حضار هم در بحث ها شرکت داشته باشن. یکی از بچه های حوزه به دخترا میکروفون تعارف میزد. همه از میکروفون فرار میکردن و با حالت خاصی؛ وای نه!  من نه!  بده بغلی. اون یکی میگفت من نمیتونم. و... همینطور تا رسید به ردیف ما.  به دختره اشاره کردم میکروفونو بده من .
استاد از وجود میکروفونه بی خبر هست، منم از وصل بودنش به دوتا باند عظیم الجثه ی بغل دست استاد که صدای سخنران رو به گوش ملت می رسونه. اولین بار بود که میکروفون دستم میگرفتم. یه نگا به این طرفش انداختم یه نگاه به اون طرفش، یه نگاه به بزرگی سالن، خیلی ریز دیدمش ( به هوای میکروفون هایی که معلم ها همیشه سر صف فوتش میکردن تا صدا به دم در برسه) نه گذاشتم نه برداشتم، میکروفون رو زدم رو سه و در جواب استاد که پرسیده بود مثالی از شبهاتی که دربین مردم از ظهور امام زمان هست رو عنوان کنید، اومدم بگم مثلا... به هیبت سالن بمب ترکید😨😨😨استاد یه جوری از جاش پرید که لباساش تکون خوردن. 😆😆😆 دستش رو برد بالاو به سمت جماعت تو فضا گردوند و پرسید کجایی؟😂 سالن منفجر شد از خنده. کله مو نیم متر خم کردم پایین،  دستمو بردم بالا .  گفت: بابا یه یا اللهی... یه بسم اللهی... دخترحوزوی میکروفونو تنظیم کرد داد دستم. تازه فهمیدم راز فوت چی بوده.
مجبور شدم صاف بشینم، آقایون و خانم ها سرشون رو چرخونده بودن عقب، تا این شاهکار خلقت رو تماشا کنن. مثالم یادم رفت، ترکی و فارسیم قاطی شد یه جمله ی ناقص  تحویل استاد دادم و  نفس راحت کشیدم. حالا بعده شیرین کاری من، همه اعتماد به نفس شون زده بالا، این میگه من بگم، آقایون میگن آبرومون رفت بیار ما بگیم. ختم جلسه که اعلام شد همه دنبالم میگشتن.  وای تو بودی؟؟؟ تو بودی؟؟؟
و اینگونه بود که در خاطره ها نقش می بستیم.

  • اکرام

در دنیایی که هر طرفش یه رنگ شده

آدم هایی هستند که یادشون ،خاطره شون ،صمیمیت شون

چاشنی دلخوشی های روزانه مون میشن

گاهی با یادآوری طنزهاش میخندیم، گاهی دلتنگ نبودن هاش میشیم

گاهی با حس حال خوبش دلمون پر از آرزوهای خوب میشه براش

که الهی دل زیباش گرفتار غصه های دنیایی نباشه. 

الهی این رفقای خوب هر جا هستند در پناه خدا از غم ها رها باشند

در این دنیای گرفتار بلوا، آدم هایی هستن که برای دل نازکشون، تلخ ترین درد بی عدالتیه 

الهی هیچ وقته هیچ وقت هیچ کدومشون گرفتار شرایطی نباشند

که مجبور به انتخاب بین بد و بدتر بشن.

الهی بدرخشی رفیق

 

 

  • اکرام

زیر سکوت سنگین شب، خیره به آسمان، ستاره ها را می شمارم.

مادرم میگوید: روشن ترین ستاره ی آسمان، برای تو می درخشد.
چشم ام به روشنایی ها در دلم نام تو را صدا می زنم. وبرای همه ی دختران سرزمینم که مادر ندارند و به یاد هر کدام از آرزوهای شیرین شان یک ستاره از چشمانم هدیه میدهم. شب، زیر سکوت سنگین شهر، دختران زیبای سرزمینم شاید با تن های خسته وشکم های گرسنه با دست و پای خاکی و صورت های غبار گرفته به خواب رفته اند. دخترانی که با هر گامی که برای ساختن زندگی شان برمی دارند، نور عجیب در چشمانشان برق می زند. نوری که به مهتاب بیشتر شبیه است. دخترانی که با مانتوهای رنگ و رو رفته و کفش های خاکی و کیف های پر از مهربانی،در اول صف کلاس شان، دعاها را به شوق فرداهای بهتر، همراه با صدای مهربان فرشته ها آمین می گویند.
شبهای مهتابی، زیر سکوت سنگین شهر برای همه ی دختران سرزمینم یک ستاره با دستان خدا هدیه می دهم.

  • اکرام


اون وقت ها خونه مون روستا بود. .
شغل اصلی  ددی از همون اول خرید و فروش ماشین آلات کشاورزی بود. وضع مالیش توپ بود ولی معتقد بود آدم نباید از سرمایه خرج کنه. میگفت هر چی داریم باید بریزیم تو دیگ، هر وقت ، دیگ سر رفت از اون که سر میره برمیداریم.
توی روستا همه میگفتن بچه پولدارین
مخصوصا ربابه که از همکلاسیهام بود. یه دختر خیلی لاغر که بحث های کلاس رو مدیریت میکرد. و در هر موضوعی سر رشته داشت.
دائم باحسرت میگفت پدرم میگه پدر و داداشت ، هر روز کیسه کیسه پول جا بجا میکنن . خوش به حالت تو بابات پولداره.
 از این بابت همیشه در عجب بودم
آخه الناز دختردایی زنداداشم که همکلاسی م بود از همه بچه های کلاس، شیک پوش تر بود. و برنامه های مالی کلاس رو مدیریت میکرد.  از پول جمع کردن برا خرید هدیه ی روز معلم تا پیشقدم شدن برا تدارک جشن دهه فجر همه اش با الناز بود. هر روز پول توجیبی داشت و از دکه ی مدرسه خرید می کرد. پس چرا ربابه به اون نمیگه بچه مایه دار؟
دو دوتا چهار تا که میکردم میدیدم ماپولدار نیستیم، فقط پول داریم.😅
ددی هر بار یه ساک پول باخودش به شهرهای دیگه می برد و می آورد 
همیشه هم ، یه پیاله آب میذاشت کنار دستش
و میشمردشون. پولا اونقد زیاد بودن که تف اش کفاف نمیداد😅😅😅. هیچکدوم از دخترای همکلاسیم اونهمه پول یه جا  ندیده بودن. از بس به پول شمردن ددی نگاه کرده بودم همه اسکناس های درشت رو میشناختم. ولی ارزش مالی شون رو نمیدونستم. از اول تا آخر پول شمردن ددی کنارش مینشستم و نگاهم با حرکت انگشت هاش بالا پایین میشدن.
هر بار به هوای اینکه الان ددی یه دونه از اون اسکناس ها رو از لای یکی از اون بسته ها بیرون میکشه و میده به دستم، زل میزدم بهش. 
آقاااا ...
جان آقا.. 
از این پولا یه دونه میدی به من؟
الناز همیشه مدادهای خوشگل داشت. از اونا که یه پاک کن تهشون داشتن. با طرح های خوشگل جینگولی. ولی مدادهای من مشکی ساده بودن.
آقااا...
دختر ته تغاری بودم وعشق پدر.
ددی عاشق زبون ریختنم بود و
هر بار کیف میکرد از بلبل زبونیم
جان آقا...
میخوام باهاش مداد بخرم
نه دخترم به این پولا مداد نمیدن.
میخوام برم همدان با اینا یه تراکتور قرمز خوشگل بخرم براتون.
ددی همیشه هر چی میخرید دوسه تا میخرید.
یکی رو نگه میداشت برا خودمون باقی رو میفروخت به روستاهای دیگه.
آقا...
جان آقا...
فقط یه دونه
نه دخترم نمیشه . اون وقت کسری میاد مردم میگن از بسته هاشون اسکناس کش رفتن.
این قانون رو همه خواهر برادرا یاد گرفته بودیم.
توی طاقچه داخل متکاهای اتاق مهمون  همیشه پولای ددی بود و همه جاشون رو بلد بودیم. 
اونا دست زدنی نبودن.
تنها جاییکه می شد ازش خرج کرد
پولای تو جیب شلوارش بودن.
وسط اتاق یه ستون چوبی داشتیم. یه میخ طویله بزرگ بهش زده بودن ، ددی لباس هاشو از اون آویزون میکرد. برا خودم حجت رو تموم کردم. گفتم خدایا خودت دیدی که، پول خواستم نداد. حالا دیگه من میدونم و شلوارش😅
اون روز  زیر چشمی ددی رو پاییدم.
نمیشد کاری کرد. شلواره دائم تن اش بود
 باید شبیخون میزدم .  اون شب توی جام دراز کشیدم  چشمم به رخت آویز، فاصله  رو تا ستون برآورد کردم. چشامو بستم و خودمو زدم به خواب. گوشامو تیز کردم بعده اینکه چراغ ها خاموش شدن ، نفس ها آروم تر شدن، کمی منتظر شدم و رختخواب زدم کنار.  خیلی آروم خیز برداشتم، ستون اولی رو رد کردم و با قدم های کوتاه ، دستای باز، توی تاریکی ستون دومی رو بغل گرفتم. تا اون وقت اونهمه خوشحالی رو یه جا از بغل کردن کسی تجربه نکرده بودم😅
دستام شروع کردن به لرزیدن، هر چی صدای نفس های ددی  رو نزدیک تر احساس میکردم
استرسم بیشتر میشد. وایسادم رو نوک انگشتام قدمو رسوندم به جیب شلواره. دستم خورد به  پولایی که مربعی تاشده بودن. یه اسکناس وسط انگشتام گرفتمو کشیدم بیرون.
ماموریت تموم شده بود و باید زود برمیگشتم به رختخوابم. دیگه بلد راه شده بودمو سریع جامو پیدا کردم.
از خوشحالی دل تو دلم نبود.
نمیدونستم اسکناسه چه رنگیه. تاکردم و گذاشتمش زیر تشک، وگرفتم خوابیدم.
صبح که پاشدم همه جا آروم بود. هیچکس از دزدی خبر دار نشده بود. سریع لباسامو پوشیدمو با برادرم دوتایی رفتیم مدرسه. توی راه بهش گفتم؛
عبااااس!  گفت: ها ؟ گفتم یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟ گفت: چی؟ گفتم از جیب آقام پول برداشتم. گفت دروغ میگی نشون بده ببینم. اسکناس صدتومنی قرمز رو که دید چشاش چهارتا شدن،گفت خاک برسرت حالا میخوای چکارش کنی؟
گفتم هیچ چی دیگه،  باهم بریم خرجش کنیم.
دوتایی شاد وشنگول انگار استارتمون رو زده باشن، دویدیم به سمت بازار.
روستامون ازقدیم یه بازار پر رونق داشت که همه چی توش پیدا میشد. پل وسط روستا رو رد کردیم و رسیدیم به مغازه ها. یه راست رفتیم مغازه ی ممد موسوی، یه پدر پیر بداخلاق داشت ولی خودش خیلی خوش رو بود. 
تو سوپرمارکتش همه رقم خوردنی پیدا میشد. هر چی تونستیم خریدیم ولی پوله تموم نشد. مغازه سید یوسف،  انجیر خشک داشت، هر وقت میرفتم ازش مداد بخرم چشمم می موند دنبال انجیرها. بیست تومن باقی رو دادیم یه عالمه انجیر شد.
برگشتیم مدرسه. هر چی از خوردنی ها میخوردیم تمومی نداشتن. از نه تا کلوچه هنوز چهارتاش مونده  بود
باید تا رفتن به خونه  همه رو تموم میکردیم.
رفتم ربابه رو صدا کردم بیاد کمک مون
ربابه! هااا  ؟بیا یه چیزی بگم.  ماکلوچه زیادخریدیم. نمیتونیم تمومش کنیم. اگه دوست داری تو هم بیا بخوریم تموم بشن، ولی بگما پولشو از جیب پدرم برداشتم. ربابه لباشو گازگرفت ودستاسو تکون داد و گفت وای چه کار بدی کردین!!! دزدی کردین؟؟؟ تو دل خودم گفتم واویلا کاش نمیگفتم ، الان میره آبرومون رو میبره . پرسید  کجا بیام؟
دوتایی با هم،  رفتیم پیش عباس ، بالاسر کلوچه ها
داداشم کلاس دوم بود و ما پنجمی
ولی شکموتر از ما بود،  اونقد خورده بود که آخر سر افتاده بود به لیس زدن 😂
  ربابه هم با همون عذاب وجدانی که داشت هر چی مونده بود همه رو خورد و جیک نزد😅

سالها فکر می کردم پدرم  از کم شدن اون صد تومن خبر دار نشده بود. ولی یه روزی مادرم گفت، سید یوسف بهش گفته بود که بچه هات اومدن از من کلی خوردنی خریدن ، پدرتونم چیزی به روتون نیاورد.

  • اکرام

این روزها صدای تیک تاک ثانیه شمار زندگی در پستوی تنهایی بیداد میکند.
من ، تو  و ما ، هر کدام به روزگاری وصل شده ایم که همه درآن غریبه شده اند. آدم هایی عجیب،نسل هایی عریان،هجاهایی خاموش،خلوتی بی روح، مرگی ساکت و بیدادی که می کوبد به دیواره ی زمان.
من و تو نیز ، دیر یا زود با جملاتی یخ زده، نگاه هایمان را ، در پشت قابی محو، اسیر دنیای امروزی خواهیم کرد، و دوست داشتن هایمان را فراموش. رنگ خواهیم باخت مثل همان نقش های پر بهایی که روزگاری ، طالب، فراوان داشتند اما در دنیای جدید،دلربا یی هایشان دیگر قیمت ندارد. آری عزیزم دنیایمان به دنیای تکرارها وصل شده، و ما همدیگر را در پشت غباری از؛ " به روز بودن ها " گم کرده ایم. خو کرده ایم به ندیده شدن هایمان. به فراموش کردن آن نشاطی که بوی تازگی برایمان می آورد و ما آنرا عشق معنا میکردیم. و دور می دیدیمش.

آن روز ...طراوت درونمان را در جایی ، غیر از قلب هایمان

جستجو می کردیم .

امروز ...

در پشت قابی محو...

اسیر دنیای امروزی، به دنبال یافتنش هستیم

  • اکرام

همیشه میگن زمستون رفت و روسیاهی به زغال موند
ولی بنظر من نه زمستان اینقدر ها نخواستنی هست و نه زغال اونقدا بی وجود. هرکس،هر چیز و هر حسی در جای خودش خوبه

 

 

 

  • اکرام

دنیا دو رنگه . گاهی زیبا گاهی زشت. گاهی شاد گاهی غمگین. گاهی تلخ گاهی شیرین. ولی به تعداد هر خشتی که روی هم میزاری تا بسازیش، پر از رنج و رنج و رنجه.
رنج هایی که هیچ وزنی ندارند ولی به اندازه ی عمری که پاشون میزاری سنگینی شون روی تن خسته ت آوار میشن و به همون اندازه، جان کاه و جانفرسا هستند.

  • اکرام

دفتر  بیمه که کار میکردم. یه دوستی به اسم حسین داشتم.
آرایشگری باباش همسایگی دفتر بود. هر روز می اومد به باباش سرمیزد
وکله ی خوشگلشو می داد تو دفتر و سلامی وچشمکی.
منم بای بای و بوس براش پرت میکردم😂اونم همونطور چست و چابک
با ترانه با دوپای کودکانه رد میشد میرفت.
خلاصه یه روز دفتر خالی، منم در سکوت کامل
در هم باز ،پشت به در  ورودی داشتم تو کمد زونکن ها رو مرتب میکردم.
هیچ کس هم نبود
یهو دیدم یه چیز نرمی،  همراه بایک صدای پخخخخخ، قشنگ نشست وسط کتف هام و سه بار چرخیدتا برگردم ببینم کیه زهره  ام  آب شد😂😂😂گفتم آبروی سی و چند سالم بر باد فنا رفت...
بیچاره شدم....
با یک صدای جیغ خفه ی شرمنده ای، برگشتم دیدم حسینه
آتیش پاره! یکی از اون گردگیر های نرم تودستش گرفته بود
و با چشمای شیطونش منتظر بودعکس العمل منو ببینه
در حالت ناباوری توام با شادی و استرسی  که بهبود پیدا کرده بود
دستامو بغل گوشام گرفتمو نشستم
وداد زدم  ؛حسیییییین این چه کاری بود کردی؟؟ ترسیدم.

شیطنت هاشو دوست داشتم،ترسوندنشم خیلی چسبید.😅

ولی باید یه جوری برخورد میکردم که سرتق نشه

و اون رفتارو دوباره تکرار نکنه😆😆😆
برا همین یه جوری خودمو زدم به موش مردگی

که فکر کنه خیلی ترسیدم.

هنوز وقتی یاد اون نگاه معصومش میفتم دلم براش میسوزه. 


ولی دستش درد نکنه درس خوبی بود😊

ترسوندنش، این فکر رو، که؛" ممکنه یک  مردم آزاری، بخواد بی صدا وارد دفتر بشه"در ذهن ام محتمل و قابل باور  کرده بود.
از اون روز ببعد هر وقت دفتر تنها بودم، حواسم رو بیشتر جمع می کردم.

 

 

*سال هاست حسینو ندیدمش،خیلی دوست دارم ببینم الان چه شکلی شده.

 

  • اکرام

یه بزرگواری هستن با اینکه متن کم پست میکنم

ولی هر روز ساعت3بعداز ظهر مرتب سر میزنن

به وبلاگم. ممنونم بزرگوار. بازدیدتون اینجا آلمان افتاده

تا الان هم برای خودم، جای سوال بود چرا این وبلاگ

بازدیدش بیشتر، از کشورهای خارجیه😊حتی یکی از دوستان یک نظر ترکی هم فرستاده بودن بازدیدشون از آمریکا افتاده بود. با چنان ذوقی تشکر کردم که خودشم هنگ کرد بنظرم😅بعدا متوجه شدم

همین ایران خودمونه، منتهی بازدید ها بیشترشون اشتباه میوفتن😊

در هر حال ممنونم ازتون خوشحالم که این وبلاگ هنوز  تک و توک بازدید کننده داره. اینجا تنها جا در فضای  مجازی هست که

همیشه دلگرم ام  میکنه به اینکه خودم باشم.

وقتی  تو زندگیم کم میارم، اینجا مینویسم

تا دلم آروم بشه. ممنون که سرمیزنیدو

 رغبتم رو به خودم بودن، بیشتر میکنید🌹

 

  • اکرام

بیا و این بار از خیس شدن واهمه نداشته باش.

یک بار هم که شده در کوچه بارانی قدم بزن و سرتاپایت را برای فراموش کردن خاطرات خوبی که برایت ساخته بود خیس باران کن.
دستی که مهربان نوازش ات میکرد و صدایی که گرم تحویلت میگرفت را به باران بسپار
بگذار خواب از سر شانه های خسته ات بپرد.
کنج قلبت را آرام آب و جارو کن،تا بتوانی بی وفایی هایش را به مهرش ببخشی. بگذار همان اندازه که برایت دوست داشتنی بود به همان اندازه برایت فراموش شدنی شود.
آنقدر ببخش اش تا حتی به اندازه ی نگه داشتن یک دلخوری کوچک هم، جایی برای فراموش نشدنش،باقی نگذاشته باشی.

  • اکرام

تمام فصل ها جلوه ای از شکوه پروردگارند.من بهار رادوست دارم. فصلی که طروات آسمان و زمین ، شکوفه های نو می زایند. و عطر سبزینه هایش زندگی را در لحظاتم جاری میکنند. خاک میجوشد و آب میخروشد تا عظمت و زیبایی پروردگارم را به رخ بکشد. تابستان ؛ فصل امید تلاشگران را هم دوست دارم. فصلی با گرمای تب دار،  که عطش اش تشنه ها رابه لب آب می کشاند. و غروبی که سایه های درازش در امتداد خورشید محو می شوند و به یکرنگی شب میرسند. حتی پاییز را هم دوست دارم؛ فصل دلتنگی ها با تن پوشی از آرزو در زیر باران های سرد، و آن ،گرمای یکجا جمع شدن های دوستانه، در هوای ابری اش را .  ولی...عاشق زمستانم! عاشق بارش ستاره های سفید که دنیایم را روشن میکنند، و تا اوج آسمان پروازم میدهند. عاشق نقش درختان برفی و پاک باخته، که زمستان، همه ی تن شان رابه رنگ خود درآورده. من عاشق زمستانم و آن آدم برفی وسط یخبندان،که تا پایان فصل سرما لبخندش خشک نمیشود. و کودکانی که با دست های کوچک از سرما سرخ شده، برایش دست و پا قالب میزنند وشال مهر برگردنش می آویزند.

  • اکرام
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک