از خونه که اومدم دفتر کلی کلمه و تصویر توی ذهنم در حال دعوا با همدیگه بودن. این روزها حس میکنم خسته تر از هر وقت دیگه ای هستم. به قول نوشته ی رو پروفایله این یارو مشتری مجردمون؛خود من در خود من با خود من می جنگد.
دقیقا مثل ننه که گاهی وقت ها میشینه و نا امیدانه دعوای من و خواهرمو نگاه میکنه، مغلوب افکار درونم هستم و نشستم به تماشا .
مثل آشپزخونه ی به هم ریخته می مونم که از شب قبل ظرف هاش، توی سینک مونده و دم اذان ظهر مهمون سر زده اومده باشه.
مثل ژله ی لرزانی ام که توی آبکش ریخته باشنش. و بهش اجازه وارفتن ندن.
یا مثل بچه ی تخس که ننه ش دعواش کرده باشه و خزیده باشه کنج دیوار و زیر چشمی مادرشو بپاد
خلاصه اوضام خیلی بی ریخته.
حتی میتونم با درخت تنومند روبروی دفتر که هر روز سگه میاد پاهاشو باز میکنه و روش، جیش میکنه میره، احساس همدردی کنم
یا اون پراید زبون بسته که تا لنگ ظهر، دور از سایه با شیشه های بسته، خورشید به سرش میزنه و اونقد داغ کرده که بوی لاستیک داره از درون خفه ش میکنه.
با اومدن مشتری رشته ی افکار پریشانم جاشون رو میدن به تمرکز روی کار با سیستم. نیم ساعت طول میکشه تا کارش راه بیافته.در این فاصله گرسنه م میشه و نصف دیگه ی نون تافتونی که دیروز خریده بودم رو از کشو در میارم و گازش میزنم. این صبحونه ی اغلب روزهای منه.
هفته ای، ماهی، دو حبه پنیر از خونه چاشنیش میکنم و لی فعلا پنیر ندارم. با اشتها شروع میکنم به خوردنش.
یاد ریش بلند شاطر می افتم. کافیه فقط موقع پختن این نون ، یه بار به ریشش دست کشیده باشه یا کمر شلوارشو داده باشه بالا. البته دقت کردم شلوارش آردی نشده بود . فقط در فاصله ای که استراحت می کرد و این طرف اون طرف، مشغول گپ و گفت با همسایه هاش بود، تا نوبت دوم پختش برسه، دستاش خمیری می موندن. که اونم میشد دعا کرد دستشو جای خطرناکی نزده باشه. نونه رو گاز میزنم و به اینا فکر می کنم
رشته افکارم دوباره مسیرشون رو پیش می برن...
- ۰ نظر
- ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۴۲