قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

باغ گلها






  • اکرام

 باز باران باترانه شرّوشر بر بام خانه

 

یادم آرد فرش زنداش زیر نایلون روی ایوون

 

فرش ماهم خیسه آب وکنج خانه

 

آبجی بیچاره هر روز میکشه سشوار به قالی

 

آفتاب ازما فراری

 

بشنو ازمن دختر من

 

پیش چشم مرد فردا

 

خاستی با خودنمایی

 

مهر خود بر دل نشانی

 

یا که پیش مادر او ردی از سلیقه گذاری

 

خانه ات از دم تکانی...

 

خاطرت باشد یه هفته قبل ِ شست وشوی منزل

 

شوهرت را بر نشانی روی پخش موج رنده

 

گرنبودت در جهازت ماهواره

 

یا که ال ای دی نداشته در کنار آن بابایی...

 

برنشانش شوهرت را پشت تی وی

 

یا که مجبورش کن نشیند

 

پای گزارشهای هفته یا که اخبار هوایی

 

هرچه باشد،رادیویی مادیویی

 

چه بدانم !! از همین کوفتای تازه

 

هست توی هر مغاره..ازیه جایی مطمئن شو

 

تاکه خورشیدوستاره

 

پشت هم تابد یه باره

 

توی فصل خوب گرما

 

هرچه زیرانداز وقالی

 

یاکه آن تک فرش خالی

 

هرچه بود از دم بریزی روی ایوونت بساوی

 

گور بابای کم آبی 


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یه مشتری داریم جانبازه

 

بیمه درمان تکمیلیشون باماست

 

فاکتورهای درمانشو آورده بود تحویل بده

 

چشم مصنوعیشو داد بیرون گفت نگاه کنید

 

این بیشتر از ترکشام اذیتم میکنه


من همیشه از ترس اینکه به سلامتیم مغرور بشم یا مبادا دل کسی رو بشکنم


به معلولیت کسی دقت نمیکنم ولی چون



قبلا شنیده بودم آقای جانباز رفته بوده شعبه ارومیه،اونجا که چشمشو میده بیرون


یکی از خانمهای کارمند شعبه غش میکنه.به همین خاطر کنجکاو بودم


ببینم چشمش چطوریه.یه مشتری ِ بنگاهی داشتیم،هم زمان توی دفتر بودن

 

خانم سلیمی هم صداش در نمی اومد


بعده رفتن آقای جانبازخانم سلیمی گفت خدا،

 

هم به خودش هم به خانواده ش صبر بده واقعا سخته 

 

من حتی دلم نیومد نگاه کنم(اونجاشو من می دونستم چرا)

 

 بنگاهیه خیلی تأسف آمیز گفت:ای بابا شما دل نگاه کردن به چشم مصنوعیشو نداری

 

من چشم واقعیشو وقتیکه ترکش خورد رو زمین دیدم

 

خانم سلیمی برگشت گفت مگه تو هم جبهه رفتی؟؟؟

 

گفت بله موقع جنگ تو شلمچه بودم.

 

گفت بشین بینیم بابا واسه چی؟-کشته مرده ی این اخلاقش بودم همیشه رک حرفشو میزد



انگار به دلم افتاده بود که می پرسه -:نادر فلانی رفته بودی تانک معامله کنی؟؟


دقیقا همونم پرسید

 

گفت نه بابا اون موقع پاسدار بودم.ماموریتمون شلمچه بود

 


اینجور مسایل برای خانم سلیمی یک سوژه تازه بود.هم برای اینکه دلش به حال آقای جانباز می سوخت


هم بخاطر اینکه از راست و دروغ بنگاهیه سر در بیاره


آقای جانباز هم ولایتی شوهرش بود خانم سلیمی فرداش رفت و پیگیر شدو امد؛


گفت دیدی مرد گنده دروغ میگفت..اصلا آقای جانباز تو جبهه مجروح نشده،


دور وبر سال هفتاد که دموکرات ها تو منطقه بودن روستای اینا رو هم



مین گذاری میکنن این آقا هم با تراکتور داشته می رفته مزرعه ش


از روی مین رد میشه.ترکش زیاد داشته ولی وضع چشمش خیلی بد بوده


عمل جواب نمیده.مجبور میشن چشم مصنوعی بذارن براش.

 

 

 

 

  • اکرام


 

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی ...
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا...؟
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید

گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن ...
عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید

گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم ...
راه عشق و عاشقی , مستی ونجوا را کشید

گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش ...
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید

گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن ...
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید

گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش ...
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید

گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم ...
گریه کردآهی کشید وزینب کبری کشید

گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ...
عکس مهدی راکشید و به چه بس زیبا کشید


گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
 
 
"این شعری که خوندید یکی از دوستای خوبم
 
بین نظرات گذاشته بود.ادبیاتم ضعیفه درمورد
 
 شاعرش چیزی نمیدونم.خوندم به دلم نشست.
 
گفتم شما هم بخونیدش."
 

امیداست که شما با نشر این شعر استثنائی و زیبا؛باعث خیرات و برکات عالی برای خود وخانواده ی خود و همه عالم شوید.انشاالله

التماس دعای عهدوفرج مولایمان اباصالح المهدی جان

را از هم بخواهیم و فراموش نکنیم


خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام

تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!

بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد

نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی

ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!

هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین

قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:

ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر

گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود

نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو

هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه

کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود

چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود

عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد

چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:

عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه

ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان

صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور

لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات

چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود

بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید

دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!

صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد

گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)

گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد

بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است

سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است

اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید

بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من

اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود

تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده

قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود

با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست

حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت

اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان

بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است

گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم

هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود

کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم

گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد

سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب

در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم

آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است

ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب

دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!

من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟

من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟

چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل

شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا

پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون

حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند

باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا

قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان

سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه ی روز حسابت نکند

ای که دم می زنی از عشق حسین بن علی (ع)
آن چنان باش که ارباب جوابت نکند

 

 

  • اکرام

 

 

 

بگذر از کسی که حیاتت را در عمق وجودش به تکرارهای

 

بی ریشه پیوند می دهدو خوشبختی هایش را در غیر تو

 

جستجو می کند.

 

دل به فردایی خوش کرده ام که رو از من برگردانده ای..

 

شاید اما، هنوز...

 

گوشه ی چشمت هوای رنگ رخسارم را داشته باشد

 

دلت با من است میدانم..

 

مسافری که از همراهش جز مساعدت ویاری ندیده

 

نا مردیست اگر پایان سفر را گمان بد به او برد.

 

مهربانی هایت بوی عشق می دهد

 

دست گیری هایت بوی گذشت،سازگاری هایت بوی

 

بخشندگی و کرامت.

 

بزرگی  که مدارا میکنی.

 

کاش اندکی به جای تسلیم ، رضایت را تجربه ی نفس

 

خویش میکردم و عاشقانه برایت می سرودم؛قصه ی

 

تلخکامیهایی را که روزگار،به دست ِ خودم وبه نام تو

 

در پیشانی ِ تقدیرم ترسیم کرده.کاش اندیشه ام

 

فلسفه ی بودنم را در نگاه مهربانت تفسیر میکرد و میدانستم

 

غرض از بودنم ؛ تنها عشق ِ بی نهایت بوده وبس.

 

 

  • اکرام

 عید به بار نشستن فطرتهای پاک بر دوستان مبارک

 

قدمهای پر برکت رمضان در روح جانتان جاری باد.

 

صبرتان پاینده وطاعاتتان قبول درگاه حق.

 

خدایا قنوت های  نماز فطرمان به یاد تمام مظلومین

 

به درگاهت اقتدا کرده اندودلهای شکسته مان با غصه

 

مادران زجر کشیده،پدران کمر شکسته و فرزندان بی سامانِ

 

آواره  وخانه های ویران شده به عرش کبریائیت پناه آورده اند.

 

 

  • اکرام

 درست یادم نیست کلاس دوم ابتدایی بودیم یا سوم؟

ولی یادمه بعد از درس داستانِ پرواز (برادرانِ رایت)یه درسی داشتیم با این عنوان:

«با حیوانات مهربان باشیم»

از اول تا آخر اون درس رو حفظ بودم.شایدبه خاطر شیرینی اون درس بود یا تکرار زیادش

یا احساسی که بعد از خوندنش بهم دست میداد.تصویر ِحسین (قهرمان داستان)

با موهای تراشیده کنار  قفس پرنده هنوز هم یادمه

 

بچه که بودیم دلامون مثل آینه بود;صاف وروشن.واین صافی به تمام وجودمون منعکس میشد

ریا تو کارمون نبود.تمام رفتارمون همون چیزی رو نشون میداد که بهش اعتقاد داشتیم.

بزرگتر که شدیم سن وسال خیلی چیزا برامون آورد;فراموشی،بی رحمی،آزار..

حتی واسه موجوداتِ بی آزار‌ ِ خدا..

دیگه فراموش کردیم حس مادری برای همه موجودات یکیه

یادمون رفت وقتی خدا موجودی رو خلق کردبهش جون میده،واین موجود هر چقدر

هم ریز باشه بازم احساس داره ودردُ میفهمه

 

بچه که بودیم از روی شیطنت خیلی کارا میکردیم،ولی هر چی که بود

از تاوانِ عملمون میترسیدیم وبا یه تلنگر از اشتباهمون برمیگشتیم;

بعضی وقتا از ترسِ کور شدن،بعضی وقتا هم از ترس اینکه مار ِ فلانی بیاد تو خواب نیشمون بزنه.

سادگی هایی که داشتیم با تمام نقطه ضعفهاش دوست داشتنی بودن

چند روز پیش دوباره خواستم بچگی کنم.تا آخر بچگی هام رفتم ومزه ی سادگیُ دوباره چشیدم.

از اول بهار،یه قمری بالای در ِنمایندگی کنار سیمای تلفن واسه خودش لونه  تدارک می دید.

هر روز چند تا چوب کوچیک وبزرگ می آورد و به هم می بافتشون تا بتونه توش تخم بذاره.

دیدن اون همه زحمت و کار،هم دوست داشتنی بود،هم ستودنی.

بین روزمرگی هایی که توی محیط کارم داشتم تماشای تقلّایِ این پرنده ی کوچک

به من حس زندگی میداد.

آقای همسایه هر چندروز یه بار یه چوب بزرگ میگرفت دستش و به بهانه کثیف شدن

پله ی مغازه این پرنده ی بی آزارُ خونه خراب میکرد.

قمری فرداش دوباره برمیگشت..واز پرشهای کوتاهش روی کرکره ی مغازه معلوم میشد

که هنوز تسلیم نشده.اونقدر خونه ساخت..تا بالأخره آقای همسایه از رو رفت و 

دست از سرش برداشت. 

 این اواخر با اینکه رفت و آمد و سروصداها زیاد بودن خیلی کم لونه شو ترک میکرد

واکثرأ در حال استراحت میدیدمش.پراشو پوش میداد و سرشو میکرد تو گردنش

این حالتهاش یک معنی بیشتر نداشت.یا کریم ِ ما تخم گذاشته بود.وتمام مدت در

انتظار ِ مادر شدن مشغول نگهداری از تخماش بود.

یه مدت گذشت و سیمهای تلفنمون قاطی کردن.

خانم سلیمی معتقد بود کار پرنده است.زنگ زدیم مخابرات،نزدیک ظهر بود که دیدم

یه آقای حدودا پنجاه ساله با لباس فرم جلوی در وایساده.به احترامش بلند شدمُ

سلام دادم.پرسید؛عمو..مشکل تلفنتون چیه؟یکم که براش توضیح دادم متوجه شد

ورفت سراغ محل اتصالات.نردبونِ فلزیِ کج و کوله شو گرفت سمت لونه ی پرنده

ورفت بالا.تو دلم گفتم الآنه که تخمهای قمری بالونه ش پرت بشن وسط پیاده رو

عمو کلی با سیمها ور رفت و امتحانشون کرد.بادهن روزه چند بار بالا پایین رفت

وخیس ِ عرق شد.سیمهارو از محل اتصالشون جداکردو وصل کرد به بی سیم ِ

بزرگی که دستش بود و از همونجا بامخابرات حرف زد.آخرش گفت ببین عمو

سیم کشی بیرونتون به مخابرات مربوط میشه

که اونم مشکلی نداره سیم کشی داخل اتصال داره باید کلا عوض بشه.

از همین جایی که من سیمها رو جدا کردم یه سیم بکشید داخل و از نو سیم کشی

کنید.با اینکه عجله داشت واسه رفتن،ولی به اصرار ِ آقای همسایه مجبور شد

سیمو خودش وصل کنه ولی هر کاری کرد نتونست سیمو داخل بکشه.

آقای همسایه خودش پرید رو نردبون و رفت بالا.تجویز کرد که باید سیمو با فنر

بکشیم بیاد.فوری از مغازه عسلش یه فنر آورد و کار عمو مخابراتچی رو تکمیل کرد.

آقای همسایه رشته برق خونده اینطور هم که خودش میگه قبلا سیم کشی

زیاد کرده.تو دلم گفتم نونی که خوردی حلالت باشه.هم کارمون راه افتاد هم

با اینکه دل ِ خوشی از یاکریم نداشت ولی چون دید که تخم گذاشته دست به

لونه ش نزد.

روز بعدش شوهر خانم سلیمی اومد ببینه چرا کار سیم کشی نصفه مونده

یه چهارپایه از همسایه ها قرض کرد و رفت بالا،خانم سلیمی هم مواظب بودتا نیفته

منم نشسته بودم دفترنگاشون میکردم.از اونجا بازبان اشاره میگفت بکِشمش این ور

با کله بیاد زمین؟؟خنده م گرفت.اون شوخی میکرد ولی من یه بار جدی جدی

نزدیک بود داداشی رو به کشتن بدم..چند سال پیش داشت لامپ عوض میکرد.

یکی از همین چارپایه ها هم زیر پاش بود منم دو تا  پایه شو  محکم چسبیده بودم.

میخهای چهار پایه هرز بود و وزن داداشی با اون قد ِبلندش باعث شده بود چارپایه

یه وری وایسه، نمیدونم اون لحظه چی ازذهنم  گذشت که چارپایه رو هل دادم

تا صاف وایسه.طفلی داداشم مثل اون شخصیتهای کارتونی در حالی که دستاشو تو

هوا به حالت پرواز تکون میداد یه فریاد طولانی همراه با ناله از گلوش بیرون دادو

نوک انگشتاشو گرفت به سقف تا تعادلشو حفظ کنه.از زور ِ خنده نفسم بالا نمی اومد

هنوزم جای دوتا انگشتش رو سقف مونده.تو حال و هوای تجدید خاطرات بودم که

دیدم خانم سلیمی دستشو برد بالا و شوهرش یه چیزی گذاشت تو مشتش.

بعدم یه مشت چوب وعلف ِ خشک افتاد رو پله ...

خشکم زده بود با اشاره ی خانم سلیمی رفتم دم‌ ِ در تخمارو ازدستش گرفتم

میگفت ببین هنوز گرمه.لونه رو برداشت تا بذاره بالای درخت ولی چوباش وا رفت

واز بالای درخت ریخت پایین.می گفتن حتی اگه درست بشه چون تخمها دست

خورده دیگه امکان نداره پرنده روش بخوابه.

تخمهارو گذاشتم تو یه لیوان یک بار مصرف و زنگ زدم به برادر زاده م.پرسیدم

امکانش هست کبوتراش این تخمها رو قبول کنن؟گفت بعید میدونم چون الان

معلوم نیست جوجه های داخلش چند روزه هستن.بایدباموقع ِ از تخم در اومدنِ

جوجه کبوترا همزمان باشه تا قبولش کنن.

دلم نیومد کاری واسه شون نکنم.ظهرکه شد تخمها رو بردم خونه و یه جای گرم

ونرم تو پیاله براشون درست کردم وگذاشتم بالای کمد تا دست بچه ها بهشون

نرسه.شب که برگشتم خونه قشنگ بررسی شون کردم.مثل قدیما که مادرم

تخم مرغها رو می گرفت جلو خورشید تا عمر جوجه ی داخلشو برآورد کنه منم

گرفتمشون زیر لامپ ولی چیزی معلوم نبود.یه ذره که دقیق تر شدم دیدم یه

شکستگی خیلی ریز از وسط هر دوتاشون بیرون زده.جوجه هاخیلی زودتر از

اونکه انتظارشو داشتم میخواستن دنیا بیان.سحر وصبح یکی دوبارکنترلشون کردم

واومدم سرکارم.نزدیک ظهر آبجی خانم زنگ زدو گفت یکی از تخمها رو دختر داداش

شکسته جوجه ش داره دست و پامیزنه بیاد بیرون .اونیکی رو هم خودم شکستم

ولی هر کار میکنه نمیتونه سرشو بیرون بیاره.من چِندِشم میشه دست بزنم،توبیا

ببین میتونی درش بیاری؟با اینکه سپرده بودم بهشون دست نزنن.ولی باز

کاراگاهیشون گل کرده بود.از همونجا زنگ زدم به برادرزاده مو از خواهرم قول

گرفتم با من بیاد ده تا تنها نباشم.

برای نگهداریشون کلی برنامه از ذهنم گذشت.مونده بودم غذای پرنده ی نوزاد

چی میتونه باشه؟قرار بود  کرم شکار کنم یا دونه ی جویده به خوردشون

بدم؟هیچ آشنایی با غذای جوجه پرنده نداشتم.

خانم سلیمی میگفت بهشون برنج ایرانی نده نفخ میکنن.قرار شد 

اگه کبوترا تحویلشون نگیرن چند روز مرخصی بگیرم برم شکار.

 

 

ادامه دارد

.

.

. 

 

  • اکرام

تابستون امسال یکی از روزای خلوت کاریم بود.خانم سلیمی رفته بود شعبه ی مرکزی،منم با خیال راحت وبدون دغدغه نشسته بودم پای کامپیوتر.سرگرم اینترنت بودم که یه آقای چاق قد بلند حدودا

سی ساله،هیکل دو متریشو نفس زنان کشوند توبیمه.بلند شدم و ..سلام بفرمایید؟گفت من از دوستای آقا سینا هستم.شوهر خواهر خانم سلیمی،منو میشناسه،خودش نیست؟گفتم نه رفته ارومیه.امرتون؟جواب داد؛داشتم خانمو میبردم خرید یه پیراهن400تومنی برداشته20تومن کم داشتم خواستم دوباره برگردم خونه گفتم از خانم سلیمی میگیرم بعدا پسش میدم.یکم رفتم تو فکر..یکی دو جای کار میلنگید؛قیمت پیراهن دستش بود.این یعنی یه بار واسه پسندیدن رفتن و بر گشتن.وقتی هم دوباره میرن سراغ خریدش حتما حساب پولشم کردن.یه مقدار هم فروشنده تخفیف بده.بیست تومن جور میشه.با خودم گفتم علی الحساب حرفشو باور کنم ببینم چی میشه.حرفاشو ادامه داد؛اول با خودش تماس بگیر،بهش بگو،بعد.. الان زمانه خرابه به هر جور آدمی نمیشه اعتماد کرد و از راه که رسید پول داد دستش.نتیجه گرفتم که میخواد منو تو رو درواستی بذاره تا زنگ نزنم.از اون طرف هم خانم سلیمی سپرده بود جلسه داریم اگه کارت واجب بود زنگ بزن.خواستم از پول خودم بدم ولی اصرارش منصرفم کرد.زنگ زدم به خانم سلیمی و گفتم آقای علی فلانی اومده..گفت آره میشناسم.خوب چه میشه کرد،حالا شاید واقعا لازم داره،از کشو بردار.20تومن برداشتمو دادم دستش.اونم تشکر کرد ورفت.موقع رفتن هم تاکید کرد؛میگم تا ظهر مادرم پولو بیاره براتون.
نمیدونم شایدم راست میگفت ولی به دلم افتاده بود اون پول دیگه برنمیگرده.
دو ساعتی نگذشته بود که برگشت.فکر کردم پولو آورده،تازه داشتم با وجدانم کلنجار میرفتم که پرسید؛مادرم اومد اینجا؟چه حرفی میزدا!! ما سال به سال روی خانوم تو بیمه ببینیم قند تو دلمون آب میشه.اون روز که سهله چند ماه بود اون دور و برا خانم ندیده بودم.جواب دادم اینجا خانم کم میاد.
زنگ زد به مادرش،چی گفت وچی شنید؟؟خدا عالمه!!ولی به من گفت مادرم داره پولو میاره تا اومدنش منتظر میشم.همونطور ایستاده ازم پرسید؛شما مدرکت چیه اینجا کار میکنی؟گفتم لیسانسم.صداشو به علامت تعجب کلفت کردوپرسید؛مرگه من؟؟همونطور مشغول کپی گرفتن،جواب دادم:بله.دوباره طوریکه نهایت تعجب رو از صدای کلفتش میشد تشخیص داد پرسید:مرگه من ؟؟لیسانسی اینجا کار میکنی؟؟؟سرمو بالا کردم و دو دور تمام سر تا پاشو ورانداز کردم.فکر اینکه هیکل به اون بزرگی چطور میخواد تو قبر جا بگیره ذهنمو در گیر کرده بود.نگاهم که به صورتش افتاد،به نظرم رسید حرفاش تموم شده ولی دهنش باز مونده بود.إنگار یه چیزی دهنشو پر کرده بود نمیذاشت بسته بشه.چشماشم هم اندازه ی دهنش باز بودن و نگاه پرسشگرش تو صورتم دنبال جواب میگشت.منّ ومن کردمو گفتم : مرگه شما هم نباشه،ولی..آره خوب لیسانسم.چه میشه کرد؟از بیکاری که بهتره!!
یکم نشست وبا گوشیش ور رفت و ادای آدمای منتظر رو درآورد.چه گیری کرده بودم!! از مادره خبری نبود.کلّی تارف تحویلش دادم ؛بابا اشکال نداره شما برو اگه مادرتون نیومد،فوقش فردا خودت پولو میاری و از این حرفا..تا اینکه بالاخره راضی شد و رفت.تا یکی دو روز فکر میکردیم پولو میاره.
روز سوم که از بانک برمیگشتم چشمم خورد به یه اعلامیه..
به محض دیدن عکسشو شناختم اسمشو خوندم تا مطمئن بشم.مراسم سومین روز درگذشت آقای علی فلانی،فرزندبزرگوار فلانی،داماد معزّز بهمانی در مسجد... ای وای خودش بود.آخه چرا؟؟اونکه جوان بود.حتما تصادف کرده.اسم و فامیل اقوامشو حفظ کردم و راه افتادم تا رسیدم بیمه،زنگ زدم به خانم سلیمی تا مطمئن بشم همون جوونه.گفت از خواهرم بپرس،پرسیدم ولی وقتی قضیه رو فهمیدم دلم بیشتر سوخت.شنیدم که معتاد بوده.تو زندگیش هم مشکل داشته،خانمش دختر کرجه چند ماهی بوده که بچه شو برداشته وبرگشته خونه ی پدرش.خودشم همون روز که از ما پول میگیره میره خودشو دار میزنه.به غیر ازما از خیلی جاهای دیگه هم پول قرض کرده بوده،از یکی200تومن از یکی100تومن،خلاصه بعده مرگش خیلیا از دستش شاکی بودن
شب واسه اهل خونه قضیه رو تعریف کردم؛شنیدین فلانی فوت شده؟همون روز اومده بودبیمه....داداشی گفت آره منم شنیدم.میگن شیشه مصرف کرده بوده بعدم رفته خودشو دار زده.
پس بگو تو قاتلشی !! اگه پول نمیدادی بهش..اونم شیشه پیدا نمیکرد،توهّم نمیزد،خودکشی هم نمیکرد،با دست و دلبازیات جوون مردمُ به کشتن دادی.گفتم نه اتفاقا این بار خانم سلیمی مقصر بود وقتی هم شنید اون جوون رفته بالا تیر چراغ برق؛بیشتر حیف پولشو می خورد.گفت:آخه ی!!دیدی چی شد  بیست تومن پرید...
برای ما که جای اون جوان نبودیم گفتن این حرفا وخندیدن به مرگی که همیشه دورش میبینیم خیلی راحت بود.ولی دیدن کسی برای اولین بار و شنیدن خبر مرگش در همون روز باعث شد خودمو به مرگ نزدیک حس کنم.اون جوون رفته بود و دیگه کسی نمیتونست براش کاری بکنه.تنها کسی که از دستش کاری بر میومد خودش بود.که باید قبل از مردن به فکرش می افتاد.به خاطر عشق وصفای دنیا به خیلی ها بدهکار شد و رفت.از همه بدتر بدهکار خودش شد.




  • اکرام
چهارشنبه موقع رفتنم به خونه هوا یه جور دلچسبی سرد بود.از اوناش نبود که تمام تـنـو بلزونه،دندونا رو قفل کنه،مو به تن آدم راست کنه.یه برف جمع و جوری هم می بارید.دونه های برف ریز بودن و باد ملایمی جهتشونو هماهنگ کرده بود.طوریکه برفا مثل پنبه هایی که حلاجی شده باشن ،نرم وملایم صاف میخوردن توصورتم.
سرما طرز راه رفتن خیلی ها رو عوض کرده بود،بعضیا کج وکوکه راه میرفتن،بعضیا پرانتزی،بعضیا هم انگار گردن نداشتن،سرشونو برده بودن تو یقه هاشونــو خمیده راه میرفتن.بعضیا هم یه وری. معلوم بود که سرما حالشونو بد جور گرفته.ولی من،این جور سرما رو دوست داشتم.دلم میخواست راهم چند ساعت طول بکشه و اونقد راه برم تا از سرما یخ بزنمو برسم خونه.از باریدن مداوم معلوم بود که امشب قراره تا صبح برف داشته باشیم.
وسطای خواب شبانه یه روشنی ملایمی بیدارم کرد فکر کردم سپیده زده،گوشیم بالای سرم بود روشنش کردمواز گوشه ی چشمم یه نظر انداختم به ساعتش دیدم تازه ساعت دوی نصفه شبه.از خوشحالی نزدیک بود زبونم بند بیاد.کلی وقت داشتم بخوابم.هنوز صبح نشده بود.ولی چرا هوا روشنه؟؟یادم افتاد روشنی برفه...
صبح که بیدار شدم یه حال وهوای دیگه بود.دوباره مثل قدیما کلی برف باریده بود.پرده رو زدم کنار دیدم حیاط از روشنی می درخشه.برفا شده بودن قد گلوله وآروم پایین می اومدن.وای که چقد تماشایی بود.دلم هوای بیرونو کرد.زودی حاضر شدمو راه افتادم.مادرم پرسید مگه امروز تعطیل نیستین؟تو این سرما میخوای بری؟گفتم آره میرم اگه بانک تعطیل بود بر میگردم.اگه بانک نباشه بیمه هم نمیتونیم بنویسیم.خودمو پوشوندمو زدم تو برفا.صدای خرت و خرت برف زیر قدمام اشتیاقمو بیشتر کرد،خیلی سال بود اینهمه برف نداشتیم.یاد بچگی هام افتادم معمولا شبای امتحان دست به دعا میشدمو خدا خدا میکردم برف تا صبح بباره.اونقد بباره که یا مدرسه تعطیل بشه یا معلما تو برف گیر کنن و نتونن برسن مدرسه.عجیب هم اون دعاها مستجاب میشدن.یا دلامون صاف بود یا دعاهامون از ته دل بودن.
اول دوم دبیرستان بودم امتحان زبان داشتیم.."جک از پنجره بیرون را تماشا میکرد،برف زیادی باریده بود
اتوبوس مدرسه در راه مانده بود آخرش با ماشین برف روب خودشو رسوند مدرسه."میخوندمو تو دلم میگفتم  خدایا یعنی میشه فردا هم، ما برف داشته باشیم نتونیم بریم سر جلسه ی امتحان؟؟
یا هفت ،هشت سال پیش که ترم آخر دانشگاهم بودبیست واحد برداشته بودم.ده روز مونده به امتحانات برنامه ریزی کردمو یه تعداد از کتابا رو نصف کردم.من از اوناش بودم که اگه نصف کتابو میخوندم
حتما ده میگرفتم.دو صفحه هم که اضافه میخوندم دیگه دلم قرص بود که نمره ی قبولیـو گرفتم.
اون ترم دوتا از امتحاناتم تو یه روز افتاده بودن،یه روز تعطیل بودمو دوباره فرداش دوتا امتحان دیگه داشتم.از خدا قول گرفته بودم که کمکم کنه واحد مانده نداشته باشم.سه روز مونده بود به اون چهار تا امتحان ومن تازه داشتم فصل سوم اصول اقتصاد رو میخوندم بادرس دوم زبان.
خیلی تلاش کردم ولی تا شب امتحان نتونستم کتابا رو نصف کنم.برف میبارید دوباره مثل بچگیام دست به دامن خدا شدمو کلی دعا کردم. صبح که بلند شدم دیدم برف نسبتا خوبی باریده ولی اونقد زیادنبود که نشه رفت.راه افتادم سمت دانشگاه.تو تاکسی که نشسته بودم یه چشمم به سوالات زبان بود یه چشمم به اقتصاد.چطوری شو نمیدونم فقط میدونم که رسیدم.وقتی رسیدم در کمال ناباوری دیدم دانشگاه تعطیله !! دلم میخواست تو اون هوای برفی یه جیغ سرخپوستی بکشمو هیجانمو تخلیه کنم.از بر و بچه های همشهریمون شنیدم سه روز تعطیل کردن امتحانات اون سه روزم انداختن بعده آخرین امتحان.دیگه بهتر از این نمیشد هفت روزم از اون ور تعطیلی میخورد بهم.با خودم گفتم این ترم دیگه از هر چی درس و دانشگاهه خیالم راحت میشه وکابوس امتحان تموم میشه.همونطور هم شدتمام واحدا رو پاس کردم ولی کابوسا تموم نشدن.هنوزم که هنوزه شبا خواب میبینم بعده چند سال اومدن بهم میگن چند تا از واحدات مونده باید امتحان بدی ،امتحانشم همین امروزه ساعتشم همین الانه،برو سر جلسه.بدتر از همه اینه که تو کابوسام سالن امتحانمو پیدا نمیکنم.اینم از اثرات شوکهائیه که اون موقع ها بهم وارد شده.واسه همینه که هر وقت برف میبینم یاد جلسه ی امتحان می افتم.
عشق برف هم به گلوله بازی و سر رفتن و آدم برفی درست کردنشه که با موقع امتحانا یه جا می افتادو زهر مارمون میشد.تا بیاییم یه دل سیر برف بازی کنیم زمستون رفته بود و برفا آب شده بودن.
با خودم گفتم امروز دیگه حتما باید یه دل سیر تو برفا راه برمو از این هوا لذت ببرم.واسه همین پیاده راه افتادم سمت دفتر.خیابون خیلی خلوت بود.ماشینایی هم که رد میشدن اکثرا زنجیر چرخ بسته بودن و پلاک شهرای دیگه رو داشتن.
افتادم دنبال جا چرخ ماشینها..بیمه که رسیدم.بخاریو روشن کردمو یه صندلی گذاشتم کنارش نشستمو غرق تماشای بیرون شدم.
 
...ادامه ش به اضافه ی خاطره ی شب یلدا
با اجازه تون در طول هفته نوشته میشه
















  • اکرام

وقتی سایه تو  تو زندگیم می بینم،حس میکنم خوشبخت ترین


آدم روی زمینم. به خودم می بالم چون خدای به این بزرگی دارم


که هر لحظه دلم رو با امیدی به زندگی می رسونه.


هر جا خواستم رفتم؛تنهام نذاشتی. هر کاری تونستم کردم؛


ندید گرفتی. حس داشتن مغرورم کرد؛نخواستی بشکنم


بی کسیــو با تمام وجود حس کردم؛گفتی تامنو داری غصه نخور


زمین افتادم؛دستـمـو گرفتی. به اوج رسیدم؛نگهدارم شدی


رفتم..فراموشت کردم..تو هردیاری پا گذاشتم..دل دادم..دل بریدم...


اگه بزرگواریت شامل حالم نمی شد،خودمو بین خیلی از خواسته ها


جا میگذاشتم. ولی تو رهام نکردی،همیشه هوامو داشتی،وحالا


برگشتم.حالا که فهمیده م همه رفتنی ان..اومدم سراغت.


تا بگم بازم با من باش.تا همیشه..تا انتها..




پیدای پنهان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 


                    به نام حق که هر احوالم از اوست


                     دل وجان ونشاط ونامم از اوست


                      سرآغازونهایت دان اسرار


                     پدید آرنده ازهر صورتم اوست


                     اگردامی به ره،غم رافرو خور

  
                     ز هر شرّی نگهدارنده ام اوست


                     وگر زخمی به دل،چشمی به ره باش


                     که مرحم دار زخم کهنه ام اوست

                      چو درخود بنگری آنگه شناسی


                    
که پیداتر زهر گم کرده ام اوست


                     درلطفش نجستی ور نه در مهر


                     مقرّب تر زمادر یاورم اوسـت

  • اکرام

خیلی دلم میخواست بتونم عرض ارادتی به آقا امام حسین


داشته باشم.ولی متاسفانه هنوز به اون آگاهی واخلاص


نرسیدم که بتونم در مورد ایشان و یارانشان چیزی بنویسم،


یا خودمو حسینی نشون بدم.



قلبهای ما با حسین(علیه السلام)بیگانه اند


مگر میشود باور کرد وجودی را که فقط خدا در آن ساکن است 


من خودم همین یه جمله رو تونستم بگم.


اما یه ماه پیش تو یکی از سایتها این شعر پر معنا


رو در باره ی امام حسین خوندم.حیفم اومد یادداشتش نکنم.


.

.

.

اصلآ حسین جنس غمش فرق میکند


این راه عشق پیچ وخمش فرق میکند


اینجا گدا همیشه طلب کار میشود


اینجا که آمدی کرمش فرق میکند


شاعر شدم برای سرودن برایشان


این خانواده محبتش فرق میکند


صد مرده زنده میشود از ذکر یاحسین


عیسای خانواده دمش فرق میکند


از نوع ویژگی دعای زیر قبه اش


معلوم میشود حرمش فرق میکند 


تنها نه اینکه جنس غمش،جنس ماتمش


حتی سیاهی علمش فرق میکند


با پای نیزه روی زمین راه می رود


خورشید کاروان ، قدمش فرق میکند


من از حسنُ منـّی پیغمبر خدا


فهمیده ام حسین همه اش فرق میکند




  • اکرام
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک