قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

پاک ترین عشق ها و زیباترین خاطراتم را در کودکی های شیرینم جا گذاشته ام

قاصد سولدوز

ای قلم سن سئنان لحظه لرین مرحمی سن،تک قالان گونلریمین همدمی سن، قییدیلمز عومورون باشلاماسی، خاطرات دفتریمین یاوری سن

آخرین مطالب

وقتی امید دستانت را به سوی آسمان میکشد


وقلب شکسته ات مهربانی اش را طلب میکند..


وقتی نگاههای خیره ات به روشنی فردا ایمان می آورند


ودانه های پـنهان مروارید با لرزش دلت آشکار میشوند..


یـقیـن کن،او به تــو نزدیک است...


چـشـمانت را بــبند تا اورا ببینی..


در صدای نفس هایت،در آهنگ تنهائیــهایت..


در هیاهوی افکارت،در افق آرزوهایت...


شک نکن او به تو نزدیک است..


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دل...


وچه موجو دی است این دل !!


روزی که به پای درد ها می نشیند..یار ومونس میشود


عمیق می اندیشد،وتمام آنـهــارا درخود جا میدهد


انگار برای تمام غصه های عالم جا دارد،انباری از غم


می شود،در خود می خروشد،صبر از کف می دهد و


دست به دامن خالقش می شود،رازش را به درگاه او


عـرضـه می دارد؛خداوندا ! خدایا !! امروز رنجیدم..


قصه ای شنیــدمو به درد آمدم،کاش غصه ها خریدار


داشتند !! کاش مردم می توانستند برای هم کاری کنند!!


ولی چه سود!! در روزگاری که ریا جای درستی را گرفته


صداقت را به حساب دروغ می گذارند واگر یک لحظه غفلت


کنی در کنار نامت خواهند نوشت؛اســـطــوره ی پــلیـدی


کاش عالم رنگ دیگری داشت !! کاش زیبایی چیز دیگری


بود!! کاش دستی میچرخیدو به هر منزلی که می رسید


گره از روزگار اهالی اش می گشود!!


کاش دستی می آمد وحجابها را کنار میکشید!!


همراهـمان می شدو چشم های به ماتم نشسته


را رنگ عشق می بخشید و دلهای خسته را در جویــبار


پـاکـــی شســتشو می داد!! خدایا چه میشود اگر آن


وجود بی آلایشی  که دیدارش را وعده داده ای..


روزی ..در کنارخود بیابیــم !! تمام عمر مریدش شویم


ودنیـا را از چشمان زلال او ببیــنیـم !! مفهوم زیبایی


را از وجود مقدس او در یابیم !! و زندگی را


از نگا ههای شفاف او تفسیر کنیم !!

  • اکرام

مقدمه

امروز با تمام احساسم دست به پـر ِ قلمم گرفتم.

ترسو کنار گذاشتمو خواستم از صداقت بنویسم،از درستی،از


دل صاف یه بچه روستایی،از عشقش،از خاطره های ساده..ولی

 زلال وشفافی که پانزده سال عمرشو با اونا زندگی کرده بودوحالا

 اون زندگی روستایی همه چیز عمرش بود.مهم نبود که دیگران

براش چه اسمی بذارن !!

تو این روزگارِ درب وداغونِ دنیای پیشرفته،اینجا ، همین دورو بر

چندتا دل ِساده ی شنوا پیدا می شد که معنی عاطفه شو می فهمیدن

وهمین براش کافی بود.

کسی که خیلی وقت ها حتی بهترین موقعیـّت های زندگیشو پای

 صداقتش گذاشته بود..الان به جایی رسیده بود که فکر میکرد

برنده ست ..وبراش مهم نبود وقتی خاطره هاشو می خونن در

 موردش چطور قضاوت کنن !! زیبایی اون لحظات آنچنان ذهنشو

در گیر کرده بودکه وقتی یادشون می افتاد ..احساس آرامش میکرد

...هنوز سایه ی اون دخترِ مو فرفری وسط حیاط یادش بود.با اون

موهای پریشونش راه می افتادو زل میزد به سایه ش ..فکر میکرد

خوشگل ترین دختر دنیاست !!!


میخوام براتون از دهــمون بنویسم

ازطبیعتش،از طراوتش،...از آدماش،از دلاشون،

از سخاوتشون،از وقارشون،از دستای پـینه بسته شون

از سفره های بی ریـاشون،از غصه هاشون،از شادیـاشون

از تابستونای سرسبز وپر از نعمت

واز زمستونای برفی و سفید روستامون،یه روستای قشنگ..

که از وسطش یه رودخونه ی پـرآب رد میشد

از بالای پل که نگاه میکردی یه رودخونه ی پر آب میدیدی

که برق دونه دونه ی سنگهای کفش،نشان از زلالی آبی

داشت،که پاکی وصداقت رو از سرچشمه ی صاف وعمیقش

برای مردم دهــمون هدیه آورده بود.

اون رودخونه هنـوزم سره جاشه.

ولی مثل سابقش نیست.آبراهه ی عمیق و

دیواره های بلندش،نشون از جوانی پـر هیـبتش دارن.

همون دوره ای که مثل نوجوونای دهــمون،مغرور وپـرقدرت

می چرخید وخاکهای کناره هارو میکند وجمع میکردو

یه جلگه ی حاصلـخیز،تحویل اهالیش میداد.

یه جلگه ی سر سبزو پـهناور،قدّ دل مردماش،بزرگ

وباصـفا !!

یه جلگه به نام سولدوز،شهر من نقده با نام تاریخی

سولدوز،از اهالی همین جلگه ست.و روستای قشنگم

که سالهای ساله،این رودخونه همراهش بوده...

این رودخونه ای که الان،مثل همون نوجوونایی که یه

روز،خاکِ سخت حریف گاو آهنــاشون نبود،تا روزی

بیارن واسه خانواده هاشون..ولی الان دندونای ناتوانـشون

چند تا لقمه ی بیشترو حریف نمی شن،پـیر شده و

حریف زباله های کفـِـش نیست.

دیگه هیچ چیز مثل سابقش نیست...

اینجا وسط ده،یه خونه هست.یه خونه ی قدیمی ِ متروکه

هفده ساله کسی توش زندگی نکرده.علـفهای هرز

مثل غصه های آدم بزرگاش،قد کشیدنو،ترک انداختن

به جون خاطـراتش،پـشت بونای با صـفاش..چه بلند

چه کوتاه رسیدن به آخرای عمرشون.

این پـشت بوما مثل جوونیای مادرم،پر بودن از قدرت

وایستادگی..ولی الان اگه کسی بخواد بپـره روشون

احتمالش هست سقـفـو سوراخ کنه وبیاره پایین.

انگار همین دیروز بودکه با دختر عموم عروسکا رو

برداشته بودیـمو زده بودیم به پـشت بوم.یادمه دو تا

عروسک پلاستیکی داشتیم که از خواهرامون برامون

مونده بود.اون موقع ها خوب بچه داری بلد بودیم.

عروسکا رو میزدیم بغلو هر سوراخ سمبه ای پیدا

میکردیم،مشغول بازی میشدیم.
خیلی

وقتها به جای اینکه از کوچه بریم خونه ی همسایه،

از همون پشت بوم،صاحبخونه رو صدا میـزدیـمو

حرفامونو میگفتیم.تو سقف خیلی از قسمتهای

قدیمی،یکی دوتا سوراخی برای تهویه ی هوا

گذاشته بودن، بهشون میگفتیم ؛باجا.بچه که بودیم

همیشه کنجکاو می شدیمو از اون سوراخها خونه

زندگی مردمو دید میزدیم

گاهی وقتا از همون سوراخی سرمونو میکردیم تو و گاو،گوساله های

خودمونو نگا میکردیم.دیدنشون از اون بالا برامون جالب بود.

چه گوساله های خوشگلی داشتیم،چشماشون مثل چشم آهو بود!

تازه که به دنیا می اومدن مادرشون،تمام لیس میزد وبرقشون می نداخت.

بعده دنیا اومدن،مادره مجبورشون میکرد،بلند بشن و وایـتسن.

پاهای لـرزون قدرت می گرفتن و گوساله خودشو می رسوند به شیر مادر.

خستگی زایـمان تو  کلّ وجود حیوون موج میزد ولی احساس مادرانه ش

سر پا نگهش میداشت تا بچه ش شیرشو بخوره،همینکه تموم شد..

مادره یه آخی میکردو خودشو زمین میزد..میرفت تو خواب.

حالا تازه نوبت ما می شد که حلقه بزنیم دور بچه شو نواز شـش کنیم.

یکی گوشهاشو میگرفت،یکی پاشو نوازش میکرد،یکی چشاشو تحسین

میکرد.کلی سروصدا راه می انداختیم.

طفلک مادره چشمای بسته شو باز میکردو نگاه نگرانش دنبال بچه ش

بود.میترسید اذیتش کنیم.

یادش به خیر! ده پر بود از آفرینش !! واین خونه

این خونه همه جاش خاطره ست؛دیواراش،درای تخته ایش،پنجره های

اتاقش،انبارهیزمش،حیاط پشتیش..

خاطره های تلخ وشیرین که مثل زنجیر به هم قفل

شدن و هر کدوم از حلقه هاش یه دوره ی زندگیـمو،توش حفظ کردن

حیاط پشتی یه روزی شاهد خنده های عزیزی بود،که خاطرش ماندگار

شد...

پـله های اتاق بالایی؛یادمه یه پیرهن تاناکورا خریده بودم.

دامن پیرهنـمو با دو دست میگرفتم بالا وبا صلابت از این پله ها می اومدم پایین.


تو عالم خودم فکر می کردم پـرنســسم،چه عشقی می کردم!!

پنجره های اتاق بالایی همیشه از تمیزی برق می زدن.روزی دو

بار این خونه وحیاطش باید آب وجارو می شد.تک تک آجرای حیاطش

تا جایی که قدمون می رسید،عدد نوشته بودیم.آی گریه ها

کردم پشت این دیوارا !!

یه نردبان داشتیم تکیه ش داده بودیم به دیوار وسطی.این نردبون

واسه ما اسباب بازی بود،برا مادرم وسیله ی کار.یکی از بازیامون

بر عکس رفتن از نردبون بود.از سمت پشتش بالا میرفتیم ..بعد

وقتی میرسیدیم به جاییکه به دیوار تکیه خوررده بود از یکی از

سوراخاش رد میشدیمو خودمونو میکشوندیم سمت روییش.

قسمت آخرشو مجبور می شدیم مثل آدمیزاد بریم بالا.

خیلی وقتا هم دوتا حلقه ی طناب ازاین نردبون آویزون بود.

حالا واسه چی؟؟ شنیدن داره..

اسم ِ نهره واسه اکثر ده دیده ها آشناست،یه ظرف استوانه ای

چوبی بزرگ که فقط یه سوراخ دایره ای یه وجبی وسطش داشت

صبحای زود یا عصرا موقع خنکی هوا،مادرم ماستای اضافه رو می ریخت

تو این ظرف و حلقه های طنابو می نداخت دوطرفش..بعد یکی دوسطل

آب خالی می کرد توشو با قدرت تمام،جلو عقبش میکرد.به اصطلاح

ماستها رو می کوبید.بازوهای قدرتمندش انگار خستگی نمیشناختن

صدای آهنگین هم خوردن دوق تو این ظرف چوبی همسایه ها رو خبر

میکرد.(نهره یاییلّـار)

نهره که تموم میشد کره هاش روی دوق بالا می اومدن و شناور می موندن

صدای دستای مادرم وقتی که داشت با مهارت تمام موج درست

میکرد تا کره ها دور هم جمع بشن،همیشه منو مجذوب خودش می کرد.

درست مثل صدای ماهیایی بود که وقتی نون خشک می ریختیم تو رودخونه

پیداشون می شدوبالا پایین میپریدن.

کره هایی که جمع میشدن سهم ما بود،دوقش مال همسایه ها هر کی

شیر وماست تو خونه نداشت ،یا هوس آش دوق عصرانه کرده بود،دبّه

به دست می اومد واسه بردن دوق تازه.مادرم با روی باز دبه هارو پر

میکرد وهمسایه ها رو راه می نداخت.تو دل خودم به زرنگیش میخندیدم

آخه بذل وبخشش ماست آبخورده که اینهمه افاده نداشت.تازه اگه

کسی واسه بردن دوق نمی اومد مجبور بود همه شو ببره بریزه تو

رودخونه.اصل کاری کره ها بودن که بعد از رفتن همسایه هاتو یه

ترازوی دوکفه وزن می شدن تا میزان روغنی که قرار بود ذخیره

بشه دستمون بیاد.مادرم یه مقدار ازکره ها رو نگه میداشت برای

خوردن،باقیشو ذوب میکرد و یه روغن مرغوب ذخیره میکرد.که

(بخاطر رنگش)بهش میگفتیم ساری یاغ.یعنی روغن زرد.

سالهایی که گوشت اضافه تو خونه پیدا میشد،مادرم گوشتا رو

سرخ می کرد میریخت تو یه کوزه ی رسی ِ حدودا یه متری

بعدش کوزه رو  لبا لب پر میکرد از این روغن خوشمزّه.معمولا

در ِ این کوزه ی پر از گوشت،زمستونا باز مشد.واهل خونه تو

اون سرما هم،حسّابی،دل از عزا در می آوردن.این گوشتای

مخصوص اسمشون قَــیله بود.(دانشگاه که بودم استادمون

آقای شیخ حسنی از قیله و(چـَه مَجَ)کلی تعریف می کرد

و میگفت؛غذای مخصوص ایل قره پاپاقه.اسم منم گذاشته

بود؛قره پاپاق.از بس رو اصالتم تاکید می کردم)

القـصه هر موقع که مادرم ماست میکوبید،از خوشحالی به دست

وبالش می پیچیدیم.می دونستیم بعده اینکه نهره اومد پایین،ما

دو تا طناب داریم که میتونیم ازشون تاب بخوریم.صبحها تا دم ظهر

تاب می خوردمو همونجا روی تاب،گردنم یه وری میشدو خوابم

می برد.صدای مادرم که میگفت؛آی بالا تو چرا اینجا خوابیدی؟؟

بیدارم میکردو مجبور می شدم برم تو سایه بخوابم.حیف تا برم

تو خونه خوابم می پرید.هیچ خوابی جای چرت زدن زیر آفتاب

با گردن کج روی تابـو نمی گرفت.اون چرت یه مزه ی دیگه داشت.

همه ی کارایی که مادرم میکرد،یه دنیا زحمت برای خودش داشت

یه عالمه سرگرمی واسه ما.همین نون پختن،از ساختن تنور وجور

کردن هیزمش گرفته..تا درست کردن خمیرش.

بیشتر بازیای پـنهانمون  تو حیاط پشتی برگزار میشدن.چهار تا

خواهر بودیم.زنداداش تازه عروس بود.من کوچکترین خواهر بودم

اون موقع هشت سالم بود.دختر خاله ها اومده بودن خونه مون

مهمونی.وقتایی که مهمون داشتیم،کوچیک وبزرگ قاطی هم

می شدیموقایم باشک بازی میکردیم.وسطای بازی بودیم...

اونی که چشم گذاشته بود دختر خاله رو پیدا کردو دنبالش

کرد تا بگیره.دختر خاله می دوید ومی گفت:من تازه نفسم

جمله ش تموم نشده پاش گرفت به شن کش.وسط دوتا انگشتش

سوراخ شد وخون زد بیرون.آنچنان گریه ای راه انداخت که مادرم

از خونه ی همسایه خودشو رسوند بالا سرش.

پاشو بستنــو مادر عصر که شد،با پای باند پیچی شده سوار

مینی بوس ده کرد وبرد خونه شون.

بعضی وقتا هم دختر عمه ها از حاجی فیروز(ده پایین)می اومدن

خونه مون.اونا هم که میومدن یه جور دیگه صفا میکردیم.

دختر عمه ثریا یه کدبانویی بود که نگو!! با اینکه هنوز بیست

سالش  نشده بود،ولی..آشپزیش تک بود.هم مهربون ،هم کدبانو

تقریبا هم سن خواهر بزرگه م بود.دختر عمه صدیقه هم همسن

خواهری بود.خواهری پنج سال از آبجی خانم کوچکتر بود

ولی چون چهارشونه تر وخوشگل تر بود..اولین خواستگارا

می اومدن سراغ خواهری.یه روزی آبجی خانم وصدیقه تو

حیاط پشتی،از سوراخ دیوار داشتن خواسگار خواهری رو 

می پاییدن..یه میخ طویله ی بزرگ هم رو دیوار بوده

میان دقیق تر نگا کنن که میخ طویله صاف میره رو کلّه ی

صدیقه.دختر عمه که آخ میگه این دوتا هم خنده شون میگیره

وآقای خواستگار تو حیاط جلویی به صدای خنده،سرشو

میگردونه تا منبع صدا رو پیدا کنه..چشمش می افته

به سوراخی...

صدای اون خنده هاهنوز پشت این دیوارا بود،وقتی که

داشتن جنازه ی خواهری رو می شستن و کفن پوش میکردن.

ده ساله بودم که ازش خداحافظی کردم.باورش خیلی سخت

بود.از همه بیشتر برای شریک شادیاش.خیلی طول کشید تا

آبجی خانم به نبودنش عادت کنه.

هر سال که می گذشت،دنیا بی وفاییشو بیشتر ثابت میکرد.

ما هم کم کم یاد گرفتیم که غصه خوردن هیچ کسی رو به

سعادت نرسونده..

خواهری دوست داشتنی بود.چشمهای سیاهش از مهربونی برق می زدن،

وقتی می خندید دو تا چال کوچولو می افتاد رو گونه هاش.دردِ از دست

دادنش،سخت بود!!تحمل نبودنش سخت تر!! ولی..تصویر ِ صورت پر نشاط

خواهری،هیچ وقت اجازه نداد،فکر کنم؛کسی که جوون مرگ میشه

بدبخته.طعم خاطره های شیرینی که از زندگی کوتاهش برام مونده بود

هنوزم که هنوزه..خاطرش رو دوست داشتنی تر میکنه.

دوست دارم اون خاطره ها، هزار هزار بار ، برام تکرار بشن.

چقدر زیـبا گفته استاد شهریار: "حیدر بابا آدام گـئــدر آد قـا لار

یاخشی ،پـیسدن آغیزدا بیر داد قــالار"

چه خوب باشیم چه بد،این دنیا تموم میشه.خوش به حال اونایی

که خاطـرشون در دلها جاویدان بمونه..وافسوس به حال کسایی

که مردم دوست ندارن،حتی سراغ خاطـره هاشونو بگیـرن!!

(از بس که تلخ بودن)

 

 

 

 

 




این عکس بالایی تپه حسنلو مونه،این ویرانه ها هم باقی مونده ی

 قلعه ی مادهاست.این عکسارو چن سال پیش،واسه تحقیق دانشگاهم

 گرفته بودم.خونگیه.خودمون گرفتیم.

اون لک هم که روش می بینید..

سفینه ی فضایی نیست....کار مگس هم نیست ..

دوربین قدیمی بود،لک داشت.



 



اینم یه خونه ی اربابی قدیمی توی دهمون بود.خونه ی احمد بیگ.

این خونه دو سال پیش توسط بنیاد مسکن با خاک یکسان شد







این پله های سنگی مال همون قلعه ایه که مادها روی تپه ی حسنلو ساخته بودن







وامااین نی نی های لُپ قرمزی....

یکیش که داد میزنه بچه شهریه..

اون یکی هم خودتون حدس بزنید کیه !!

عکس مربوط به حدوداسی و یک سال پیشه !!

فک کنم اینجا خواهری هشت ساله باشه !!

ببینید رویی ِ رخت آویزمون چه گلدوزی تمیزی داره !!

همه ش کار دسته.

 

 

 

 اینم خونه بچگی هام. 15سال ازبهترین سالهام

تو این خونه گذشتن. یادش بخیر از پشت این پنجره ،

رودخونه ی پرآب روستامون  و زمین های سرسبز اطرافش پیدا بود .

 

  • اکرام

یه وقتایی هست که نه،دلِ بریدن دارم،نه روی برگشت

تو محکمه ی عدلت خودمو محکوم ترن بنده ت میبینم

این روزا که مصادف با ایام حجه یه لحظه خودمو تنها

مقابلت حس میکنم

تو ، همون خدای منی که هر جا کم آوردم..دستمو گرفتیـو

به صبر سفارشم کردی،همیشه به پای درد دلام نشستی

کسم شدی،امیدم شدی،محبوب بنده هات کردی،

،محترمم شمردی،عزت نفسم دادی،منوتا عرش کبریائیت

بالا آوردی،دعا هامو دونه به دونه گوش کردی.

با اینکه لایق درگاهت نبودم ،ولی همه ی دراشو به روم

باز گذاشتی.

برابر اینهمه لطفت کم آوردم.خجالت میکشم..

سلام کردی و جواب ندادم..صداتو شنیدمو  محل نذاشتم

دستتو دیدمو رهاش کردم..شنیدن حرفامو وظیفه ت دونستم..

امید دادی مغرورتر شدم.احترام کردی ..سر کش تر شدم.

اگه یه روز سراغ امانتی را که دادی ازم بگیری..

بگم چی کارش کردم؟بگم نوری را که تو وجودم گذاشتی

به کدوم شب فروختم؟
بگم معصومیّـتمو کجا جا گذاشتم؟دلم گرفته ، خدایا!!

بد جور هم گرفته!!


  • اکرام

واما..من


از بچگی،تو گوشم اذان و اقامه خوندن.اگه خدا بخواد


یه نیمچه مسلمونی هستیم.


مذهبم..شایدنتونم بگم شیعه،به قول شهید صیاد شیرازی؛


شیعه یعنی پیرو. پیروبودن وموندن سخته!ولی خواست


خدا این بوده که؛محبت ائمه به دلمون بشینه.و از این بابت


همیشه شکرگذارشم.


اهل آذربایجانم.هر جای ایران یا حتی کره ی زمین


که باشی،دریاچه ی ارومیه رو نشون میکنی ومیای سمت جنوبش


تالاب حسنلو رو رد کنی رسیدی به شهر من.اسم شناسنامه ایش


نقده اس ولی ما سولدوز صداش میکنیم.نقده،هم ترک داره،هم


کرد.ما از ترک بودنمون فقط زبانشو نگه داشتیم.لباسای قره پاپاقمون


کم کم داره به تاریخ پیوند میخوره.ولی کردامون زرنگ ترن علاوه بر زبانشون


هنوز لباسای محلی شونو دارن.تو عروسیاشون نمیتونی یه مرد با


کت وشلوار پیدا کنی یا یه زنی که لباس کردی نپوشیده باشه.


واسه همین بازار پارچه شون هم معروفه.پارچه های رنگارنگ،یکی


از یکی خوشگل تر.


نقده ما آثار باستانی هم داره.یه تپه ی حسنلو داره...( قابل توجه


گنج یابها)که مادهای قدیم روش قلعه ساخته بودن.پر از طلا،ملاست.


البته انگلیسی هاوآمریکایی ها همه شو خالی کردن.حتی خانوم لمپتون،


جامعه شناس مشهور،زمان محمدرضا شاه یا دَدی جونش،


به این تپه ی باستانی تشریف فرما شدن وپله های سنگی شو،


به کفشای پاشنه بلندشون مزین فرمودن.البته من ندیدم ننه


جون وتاریخ میگن.



ننه مرده ها هرچی داشتیم بردن.فقط یه جام حسنلو واسمون گذاشتن.


(بورون لارینّان گلسین!!)کـــوفـتشون بشه! ایشالا خرج دوا درمونشون کنن!


ببخشید وارد هجویات هم شدم.




این از اصل ونسب سولدوزمون.حالا بریم سراغ اصل ونسب ساکنانش


که یکیش خود منم.بقیه رو نمیدونم ولی ما خودمون از ایل قره پاپاق


آذربایجانیم،که بابا ننه هامون،یا به عبارتی؛اجدادمون،از اون وره ارس،


یعنی کشور آذربایجان اومدن.(واسه همین سراینکه ترکیم یاآذری اختلافه)


دستشون درد نکنه خوب جایی هم اومدن.هم خنکه،هم سرسبز.نمونه ش


همنن یئددی گؤزمون..اونقد باصفاس که نگو! یئددی گؤز به زبان ما یعنی


هفت چشم.وچون دامنه ی این کوه هفت تا چشمه ی آب کنار هم.داره


اسمشو گذاشتن؛هفت چشمه.


اینکه سولدوز ما چی داره؟چی نداره؟مفصله سر فرصت میشینم تک تک


براتون از قشنگیاش مینویسم.فعلآ خودم واجب ترم


خودم..بزرگ شده ی روستام.نمیگم چندساله..چون سن خانوماهمیشه


یه راز بوده و مثل تابلوهای بعضی نقاشاکه بعد از مرگشون قیمتشون


میره بالا..ما خانوما هم بعده مرگمون سنّـامون ترقی میکنه.این امکان


همیشه وجود داره که خانومی تا موقع مرگش همه ش چهل سال داشته


باشه.ولی بعده مرگش،چهل سال هم،پیرتر بشه.پس تعجب نکنین


اگه روی سنگ قبرم(ایشالا بعده هزار سال)به جای جوان ناکام


نوشته باشن؛مادر بزرگی دلسوز،فداکار،صمیمی،end مرام که


در هفتادو دوسالگی چشم از جهان فروبست.


و اما شغلم؛تقریبا بیکارم.میشه گفت یه وجب با بی کاری فاصله دارم.


اگه این چهار پایه نیم وجبی از زیر پام در بره..با کله میرم تو بحران بیکاری.


تحصیلاتمو باید از بابام بپرسین..که همیشه میگه لیسانست بخوره


تو سرت! به نظر بابام فهم وکمالات اکابر قدیم از لیسانس های امروزی


بیشتره.چی کار کنیم دیگه ما هم اینجوری روحیه میگیریم.


اخلاقمو هنوز خودمم خوب نشناختم یا رو نقطه ی جوشه،یا


زیر صفر درجه.خلاصه اینکه اخلاقم نوسان داره.روزایی که


کیفم کوکه مرتب مینویسم.ولی روزایی که ذوقم منجمد


میشه..امیدوارم خدا بهتون صبر بده تا بتونیدتحملم کنید.


آخریشم اینکه به شدت احساساتی ام؛طوریکه اگه الانم


حاج زنبور عسل مادرشو پیدا کنه اشک شوق می ریزم.


  • اکرام



دیــشبی را خستـــه از کار فـــــزون


یاد ایــام جوانـــی کرده، درگیــــر درون



مدح عشق بی وفا را گفته،درحال جنون


چندبیتی هم غزل ازخودم دادم برون


ذوق سرشارم دو چندان کرده بــود


این رباعی یا غزل،مضمون آن اینگونه بود؛


عشق بامن قصه هایی می نمود


بر لب من نغمه هایی می سرود


عشق من زیباتر از باغ وبهار


در دل من چشمه هایی میگشود


عشق بامن،غصه را گم کرده بود


از درونم،پیله را بگسسته بود


همچو معصومیت طفلان پاک


عشق من با روشنی پیوسته بود


عشق،آن روزی که برمن میگذشت..


بر وجود من تب آتش نشست


عشق من،بامن چنان آمیخته 


کز حضورش،گرد ماتم ریخته


خلاصه جونم براتون بگه؛یه اسفند دور سرم چرخوندمو


هزار آفرین به خودم گفتمو،هزار ماشالا،به شعرم


آنچنان تبسمی میزدم که دندونام تا ته،بیرون بودن


حتی میشد شمردشون.



کاش بودین و میدیدین چه ذوقی کرده بودم


من که،همیشه تو وزن وقافیه مشکل داشتم


برای اولین بار، شعری گفته بودم که


به نظر خودم بیسته بیست بود..........


آمدم از عشـــق بسازم غزلی


غزلی ناب تر از قند وبه طعم عسلی


همت شاعری انداخته بر ذهن ونظر


قدرت ساختن وبافتن،افتاده به سر


قالب و رنگ ولعاب همه ابیاتم شده جور


چشم بدخواهان شعرم از حسادت،گشته کور


آنچنان این چشمه از عمق وجودم،برجهید


کز روانی وشکوهش بر دلم،شکی رسید


نوک انگشت اشارت بر دهان بگذاشتم


اندکی ذهن مبارک،بر تکاپو داشتم


ای عجب!! این شعر بر فکرم آشنا می نمود


باقی ابیات آن را،خاطر آسان می سرود


ناگهان بیتش چو رعدی،در ضمیرم جار زد


کوفت استعدادمو له کرد و بر دیوار زد


استنادش بر خیالم آنچنان برقی گشود


که سراسر،پیکرم،آتش گرفتــو


بالهای شعری ام،در دم بــسوخت


لا جرم،از روز روشن تر می نمــود


کاین رباعی های عشقی  کار من تنها نبود

از همین رو؛گشته ام در سایتها من دربه در

تا ببینم چشمه ی ذوق مرا،این چه بود آمد به سر؟


...با کلی زحمت چن تا بیت ردیف کردمو،بافتم به هم.

این همه هم براش ذوق کردم.آخرش دیدم همون شعریه

که یه هفته پیش تو یکی از وبلاگا خونده بودمش

منجمد شدم.تازه می فهمم شاعرای یخی چه شکلی ان.


  • اکرام


صبوری ...

.

.

وقتی غم بر شانه هایم سنگینی می کند..


وقتی غصه راه نفسهایم را تنگ می کند...


وقتی اشک همراز دلتنگی هایم می شود..


وقتی همه چیز را از دست رفته می بینم..


تنها یک باور است که به امیدم حیات می بخشد ، وآن ...


یاد توست. ای..مهربان ترین مهربانان !!



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


تقدیم به عزیزانم

.

.

حسرت را در پشت پنجره ی تنهایی رها خواهم کــرد


ودل به بوستان محبتـــشان خواهم سپرد ، تا طراوت عشق را


از تپش قلبهای مهربانشان هدیه بگیرم



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


قلمیم

.

.

ای قلم سن سئـنان لحظه لرین مرحمی سن


تک قالان گؤ نلریمین همدمی سن


قیـــیدیلــــمز عــؤمــؤرؤن باشلاماســـــی


خــاطــرات دفتریــمیــن یاوری سن


بــؤیــؤن آشدیم اؤخودوم نامه لری


گئنه گــؤردؤم اؤ کــچن لحظه لری


اؤ شیرین گـؤنلری گتـدین یـاخینا


مهریـبان گـؤزله ری سالدین یادیما


گئنه حسرت اؤدو سالدین جانیما


گئنه آغــلار گـؤ زؤ قـؤیدون یولونـا


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سفارش به یک دوست...

.

.


اتل متل توتوله ، همه جا سوت وکوره


دلم گرفته بد جور ، حال شما چطوره؟


گمون کنم دوباره ، خربزه خورده باشی!


خدا کنه این دفعه ، فکراتو کرده باشی!


شیرین بشه به کامت ! عاشقی نوش جانت !


ولی قسم به راهت ! این بار اگه بگیره لرزه ی اون خربزه..


موهات بگم که سهله !! دندوناتم می ریزه



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


عمریست سلام مهربانی سکوت تنهائیم را نشکسته و انتهای نگاهم


به عمق چشمان منتظری گره نخورده ، حلقه ی بازوانم ، زانوهایم را


به زنـجیـر کشیده ، پای رفتنم شکسته و در این دیــار غربت ، هر روز


...نگاههای سرد وآهنگ غریبانه را هدیه می گیرم


روزی ..نگاههای ملتمسم را به این دیار ، خواهم بست.


قلبم را ، با صخره پیوند خواهم زد..تا سخت شوم ، مثل همان چاه


خشکی که افتادن هیچ سنگی دل آبش را تکان نداده ، وپاسخی


جز سکوت... برای هیچ مسافر تـشــنه ای نداشـته.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


تا حالا شده تو هوای خنک بهاری ، با پای برهنه رو چمنای خیس راه بری


بعد چشمت بیفته به یه برکه ی آب که کـــفـِش چمنه، روش


عکس آسمون!!چند تا هم پرنده ی سفیدکه دارن آروم..


توش شنا میکنن؟!!!


غرق تماشا بشی وبرای چند لحظه گوشات غیر از صدای طبیعت...


هیچ چیز دیگه ای نشنوه !!


یادش بخیر !! امسال اول بهار زمین کنار چمنــمون یه همچین منظره ای


داشت.حیف...دوربین همرام نبود


بوی چمنای خیس..بوی خاک بارون خورده..خنکی آبی که تا مغز


استخونم میرفت .. تماشای حلقه ها ی وسط برکه که از نم نم


بارون درست می شدن..چرخ مرغای آبی وسط آسمون..فرود


آرومشون روی برکه های کوچیک وبزرگی که از آب بارون درست


شده بودن..اون حال وهوا یه لذتی داشت که یاد بهشت خدا افتادم


جاویدان و ماندگار..!!



  • اکرام

  قالیب عالم ورانلیقدا          .....          دوروب قوتلار چؤبانلیقدا 


   یاوا دیشلر داغیلماقدا        .....           قورو دؤشلر ساغیلماقدا


         ایتیلدیب خنجرین دوشمن ، دیریلدیب نسل شیطانی

 

           یـتیــر یارب سلیمانی! یـتیــر سن آل طــاهــانی


  ایشیقـلیق ظلمت اؤیناشی  .....        دیـکـلدی فتــنـه لر باشی


  قورودو گــؤزلــرین یاشی     .....         دؤ داقــلار گــولمـغـه ناشی


         یـتیـــر عباس دورانی ! یـتــیــر سن آل طــاهـــانی


 بو قـؤنشـو،قـؤنشـو سون قانمیر  .....    الینـلن شمشیرین آلمیر


 سو یون توتدی سامان آلتدا     .....      فاغیر قویدی آیاق آلتدا


       چؤخالـدی ظلمتین یاشی ! آغاردی آنـالـار باشی


        یـتیــر اولاد زهــرانی ! یـتیــر سن آل طــاهـــانی  


 یالانــلار قاینـیــییب داشدی   .....   صداقت دیــواری آشــدی


 نفاقــلار سیــنه لر ساشدی  .....  پاخلـّـیق عرشه دیرماشدی


 اؤرکــدن کینه لر داشدی     .....    بـؤیـوک لر حرمتی قاشدی  


      یـتیــرخورشیدتابانی ! یـتیــر سن آل طــاهــانی 





  • اکرام

بوی نون تازه ی تنور مادربزرگ


بلالای برشته،روی آتیش


کدوی داغ تنوری وسط زمستوناش


بوی گرما،بوی آتیش،بوی دود


عطروبوی زندگی که توی هرخونه بود


بوی مادر شدن بچـّگیـــام


خوندن لالا ئـیه مادرونه،تو گوش عروسکــام

کره های تازه ای،که میذاشتم لای نون


سیبای تابستون باغ عموم


حتی اون چاه قدیمیش


حتی اون درخت پیــر


هندونه،خربزه هاش،که می خوردیم دل سیــر


با ایــنا تو زندگی پر می گیرم،با ایــنا تازگی از سر میگیرم


لذت پریدنام،تو آب سرد،خوردن سنگ وکلوخ با آه و درد


شادی خریدن دوبستنی،با یه لنگه دمپایی


جهیدن توی چمن،با ملخها،بستن دست وپای قورباغه ها


پرش سنگهای صاف روی آب رودخونه


خواهری رفته وباز باغ عمه مهمونه


هنوزم وقتی که نیست دلمو غم میگیره


چشمای منتظرم گرد ماتم میگیره




                                                                  باتشکر از سعیده خانم واشعار دیروزش

  • اکرام

به استحضار تمامی بستگان،دوستان،آشنایان،خوانندگان،بینندگان


وحتی شنوندگان محترم میرساند؛اینجانب طی کلنجار رفتن با اشعار


خوددچار مشکلی بغرنج گشته واز شما بزرگواران ،عاجزانه درخواست


یاری دارم؛بنده هر شعری که می نویسم،بعد از مرور وباز سازی احساس


میکنم،این اشعار تکراری بوده وقبلآ در جایی آنها را خوانده ام ولذا از


علاقه مندان به مطالعه ی کتابهای شعر،وکسانی که رشته ی روانشناسی


خوانده اند صادقانه درخواست میکنم مرا یاری کنند،تا آخرش ببینم


این اشعار از ذائقه ی شاعری من،همینطور قرّ و قرّ سرچشمه


گرفته یا اینکه حافظه ی مبارک در زمان ومکانی نا معلوم،آنها را


از شاعری نامعلوم کش رفته ودر خود ذخیره کرده،تا در زمانی مناسب


به اسم خود انتشار دهد؟باور بدارید؛راهنمایی هایتان را با کمال


فروتنی وعلاقه ی فراوان خریداریم.   


امضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاء   قاصدسولدوز

  • اکرام

من خدا را دیدم..لب آن چشمه ی آب که روانش میدید،چشم تیز سهراب


من خدا را دیدم..درپر زاغ سیاهی،سرآن شاخه ی عریان درخت


من خدا را دیدم..پشت آن کوه بلند،که صدایش می کرد..درنی خود چوپان


من خدا را دیدم..درهمان خاطره ای که به پشتش بسته،مادری طفلک خود


من خدا را دیدم..بین این گندمزار،ته آن رود عمیق که خشن می چرخید


من خدا را دیدم..در حیای دختر.. درزبان مادر ..درصفای کودک


من خدا را دیدم..در دل ماهی تنگم که نفس داشت به لب


من خدا را دیدم..در همین گوشه ی تار، که وسیعش میبیند،عنکبوتی


که کمین کرده دران ،جهت روزی خود


من خدا را دیدم..در توان یک مور


من خدا را دیدم..در همین ظلمت شب،طی یک وحشت سرد


من خدا را دیدم..در همین تاریکی..به همین نزدیکی..

  • اکرام
سئو قیمت درب اتوماتیک شیشه ای چاپ مقاله کرکره برقیکرکره برقی انجام پروژه های دانشجویی آموزش تعمیرات موبایلدرب اتوماتیک